ادامه دارد...
Friday, December 31, 2010
پاکباخته، قسمت چهارم
ادامه دارد...
Thursday, December 30, 2010
سایهی سنگین جنسیت (روزنوشتهای جهانگیر) - قسمت دوم
از رفتار سردش ناراحت نشدم. از آنهایی بود که از روی بدشانسی گذرش به این جا افتاده. برای بقیهی بچهها تعریف کرده بود که چند نفر برایش پاپوش درست کردهاند و ارضاییههای جعلی درست کردهاند تا پروانهی رابطهی جنسیاش توقیف شود. حالا باید یک ماه اینجا می ماند و خودش را به همه ثابت میکرد تا آزادش کنند.
روی یکی از نیمکتهای وسط حیاط نشستم. هوا پاییزی بود و باد سردی میوزید. اگر شانسم میگفت و یک نفر به خاطر فرار از سرما هم که شده خودش را به من میمالید، آن روز به یکی از بهترین روزهای زندگیام تبدیل می شد. در همین فکرها بودم که دیدم محبوب ترین آدم آنجا که همیشه در همه چیز اول بود درست جلویم ایستاده و مشغول خودارضایی است. چیزی که با چشمهایم میدیدم را باور نمیکردم! این علامتی برای ایجاد رابطه بود. در کل مدت اقامتم در اینجا چنین فرصتی را تجربه نکرده بودم. من و محبوبترین آدم آنجا؟ باورم نمیشد ولی واقعیت داشت...سریع از جایم بلند شدم تا خودم را به او بمالم و او هم لبخندی تحویلم داد. با خوشحالی نزدیکتر شدم اما او ناگهان با دو دستش هلم داد و روی زمین افتادم. صدای خندهی همه را شنیدم. بعد چند نفر بلندم کردند و با سر توی حوض وسط حیاط انداختند. از شدت سرما هیچ چیز را نمیفهمیدم. هیچ چیز... جز یکی از فحشهایشان که مطمئنم تا آخر عمر دست از سرم بر نخواهد داشت: «مرتیکهی نیمارضاء»...نیمارضاء... نیمارضاء...
چند نفر از پرستاران سریع از مجتمع بیرون آمدند تا کمکم کنند. به آنها به خاطر کاری کرده بودند بد و بیراه گفتند. یکی از پرستارها داد زد: «دیگه سر به سر این پیمرد نمیذارین. شیرفهم شد یا این که دوست دارین یه هفته باهاش هماتاق باشین؟» هیچ کس حرفی نزد. بعد یکی از پرستارها را دیدم که به آنها چشمک زد و گفت: «حقش بود بچهها. اون ابله هیچی از جنسیت نمیفهمه»
ادامه دارد...
Sunday, December 26, 2010
پاکباخته، قسمت سوم
ادامه دارد...
Saturday, December 18, 2010
پاکباخته، قسمت دوم
ادامه دارد...
Tuesday, December 14, 2010
اربابان جنسیت
اینها آخرین پیامهایی بود که سفینهی خودارضای 2 از سفر اکتشافیش ارسال کرد. تلاش برای یافتن بازماندگان این سفینه به مدت دو سال ادامه یافت، اما سرانجام رئیس مرکز فضایی، آقای پتیمون، نامهی استعفایش را نوشت و برای همیشه راهی ویلایش در سنخوزه شد. بعد از آن دو سال جهنمی که با سقوط عجیب سفینهی خودارضای 7 همراه شد، دیگر رسانهها هم دوست نداشتند دنبال این ماجرای دردسرساز بروند. 5 سال بعد، گمشدن خودارضای 2 برای همهی مردم به خاطرهای دور تبدیل شده بود. آقای پتیمون روزها روی صندلی راحتیش مینشست و به آلبومهای دوران اوج کارش نگاه میکرد: شهوتکوب 3، مالش فضایی 2، آلتپیما و... چرا برای آنها حادثهای پیش نیامده بود؟ چرا از بعد از انقلاب جنسی ایالات متحده، ناگهان فضاپیماهای تمام کشورها با خطرات جدی روبرو شده بودند؟ از تمام آنها فقط پیامهایی گنگ باقی مانده بود که در آنها از مرکز فضایی کمک میخواستند. بعد از استعفای او هم وضع فرق چندانی نکرده بود.
ادامه دارد...
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): ایمیلهای زیادی به سایت فرستاده شد که از روند انتشار داستانها شکایت کرده بودند و میخواستند از سبکهای جدید داستاننویسی ناجور مطالب بیشتری منتشر شود. متأسفانه در زمینهی ناجورنویسی فارسی با فقر مواجهیم و برای تجربهی سبکهای جدید، ناچاریم داستانهای ترجمهای منتشر کنیم که آن هم منتقدان سرسخت خود را دارد. داستان این شماره ترجمهای است از قسمت اول sex masters که جزو مهمترین داستانهای علمیتخیلی ناجور دنیاست.
Saturday, December 11, 2010
روشن شدن ماجرای ع.آلت
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): ایمیل زیر را دوست قدیمیم جمال دیشب برایم فرستاده. یه مقدار طولانیه ولی خیلی مهمه. فقط امیدوارم توی این ماجرا اتفاقی برایش نیفته.
سلام فریبرز جان. الان ساعت سهی نیمه شبه و من به جای اینکه مانند بقیهی مردم مشغول مالیدن و مالیده شدن باشم دارم اینها را برای تو مینویسم. شاید باورش سخت باشد ولی به سندی دست یافتهام که قسمتی از تاریخ انقلاب جنسی رو زیر و رو میکنه، حتی بعید نیست جنگ جنسی بین سران کشور اتفاق بیفته. همان طور که میدانی این روزها سخت مشغول تز دکترایم هستم. قسمتی از کارم مربوط میشود به ریشهیابی جریانهای فعال جنسی پیش از انقلاب. دیروز بین قفسههای کتابخانهی دانشگاه تهران به دستنوشتههای سرهنگ محمود مرادی تناسل (م.تناسل) ، دبیر حزب خلق رستاخیز تن برخوردم. برداشتم و با عطش شروع به خواندن کردم. در حالی که یک دستم به کتاب بود یک دستم به آلت به برگهای تا شده رسیدم. برگه را بیرون کشیدم و با احتیاط باز کردم. آنچه در زیر آمدهاست بدون کم و کاست همان چیزیست که دیدم:
به برادرِ بزرگ، میم تناسل
مالنده مرده است
بمال مرا
ای دوست
در شبی چنین به غایت سرد
که باد، به خانهی آلتم میوزد
بمال مرا
دیشب به خواب
درختانی کهن دیدهام
که از شاخههایشان
میوههایی به شکل اندام یک دختر روییده بود
درین خزان ِ آلتهای خفته
که آخرین برگها از شاخههای لرزان درختان تنومند شهوت فرو میافتند
بمال مرا
بمال مرا ای دوست
اما نه آنچنان
که بیدار کنی به یکباره
آلت هزاران سال خفتهی این خاک
اما نه آنچنان
که تحریک شود
آلتهای بزرگ خدایان بیباک
بمال مرا
ای تن، ای اندام
ای حقیقت شهوت
بمال مرا
ای یار، ای آهیخته ترین آلت
فرقی نمیکند
به کنجی خاموش
یا در میان هیاهوی آنسوی میلهها
بمال مرا ...
فردا
با سپیدهی خورشید
برون خواهد شد از خاک
جوانهی شهوت
ع.آلت
و برای تو فریبز جان لازم به توضیح نیست که سه روز بعد از اعلام پیروزی انقلاب جنسی ع.آلت به بهانهی همکاری با دربار در طرح خنثی سازی جنسی توده ترور شد، آلتش رو بریدن و جلوی سگها انداختن و جنازهش رو بدون آلت دفن کردن.
از طرف دیگه حتما به یاد داری که دو ماه قبل از انقلاب، شورشی توی زندان قزل صورت گرفت با رمز "مالنده مرده است". که بعد از سرکوب اون شورش سرهنگ تناسل رو تیرباران کردن. آلت سرهنگ توی اون تیرباران به کلی نابود شد و چیزی ازش باقی نموند. حالا وقتی قطعات پازل رو کنار هم میچینم آلتم به شدت تحریک میشه. حالا میفهمم که ع.آلت کسی بوده که اخبار روابط جنسی دربار رو به بیرون مخابره میکرده...
باید چند روزی به جای امنی برم و شاید لازم باشه با چندتا از مقامات مذاکره کنم. بعد از رو شدن این سند شاید خیلی از احزاب دلشون بخواد خودشون رو مدعی آلت مظلوم ع.آلت نشون بدن.
قربان آلتت، جمال
Friday, December 10, 2010
پاکباخته
ادامه دارد...
Thursday, December 9, 2010
رباعی 1
Wednesday, December 1, 2010
حوائج الشهوة، باب هفدهم
پایان
Tuesday, November 30, 2010
کابوس صبح پس از انقلاب جنسی به روایت مردی که آلتش زیاد می خواست
Saturday, November 27, 2010
بازخوانشی دوباره بر "دختر داغ"
Thursday, November 25, 2010
سایهی سنگین جنسیت (روزنوشتهای جهانگیر) - قسمت اول
دختر داغ
- واو... فکر کنم داغترین دختریه که در تمام عمرم دیدهم!
دختر داغ، بیاعتنا به حرفهایی که حالا دیگر مثل نفس کشیدن جزئی جداییناپذیر از زندگیش شده بودند، از کنار دو پسر گذشت.
- ته خیابون اون دختره رو میبینی؟ فکر کنم انقدر داغ باشه که همین الآن بسوزم.
- آره واقعاً داغه... یه دختر داغ.
دختر داغ وقتی نزدیک دو پسر بعدی رسید، برای اولین بار هنگام برخورد با چنین صحنهای، سرعتش را کم کرد. پسرها متعجب نگاهش میکردند و با ترس، منتظر یک واکنش ناگهانی از دختر داغ بودند. دختر داغ کنار آن دو ایستاد. چند لحظهای نگاهشان کرد و راه افتاد که برود. چیزی مثل ترمز مانع حرکت دختر داغ میشد. با حرکتی ناگهانی لباسهایش را درآورد و با هر دو پسر به معاشقه پرداخت.
پایان
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): این داستان ترجمهای است از داستان hot girl که برخی از صاحبنظران آن را بعد از داستان sexy lady قرار میدهند.
Sunday, November 14, 2010
طوفان (قسمت ششم)
هشت و پانزده دقیقهی شب / پارک تناسل
فکر نمیکردم این وقت روز پارک پر از مرد باشد. به سرعت و با سختی راهم را از بین مردهای داخل پارک باز میکردم تا اینکه چشمم به نیمکتی افتاد که سه دختر جوان رویش نشسته بودند. من پشتشان بودم و آنها من را نمیدیدند. با سرعت به سمت نیمکت دویدم، دستم را روی تکیهگاه آن گذاشتم و با یک جست خودم را بین دخترها جا کردم. مشخص بود که جا خوردهاند، ولی دعوت من به مالاندن را با کمال میل قبول کردند و از سه طرف خودشان را به من مالاندند. کارم که تمام شد، بلند شدم و با سرعت به محل بعدی رفتم. کمی که دور شدم، صدای خندهی دخترها را شنیدم.
برگ بیست و هشتم
دوی بعد از ظهر / کلاس
یکی از بچهها خبر داد که دانشجوی جدیدی وارد دانشکده شده. به این خاطر که انتقالی گرفته بود، از وسط سال راهش داده بودند. مجبور شدم سوگندم را بشکنم و دوباره وارد دانشگاه شوم، چون قبل از آن سوگند مهمتری داشتم: مالاندن خودم به تمام دخترهای دانشگاه. بدون اتلاف وقت و سلام و احوالپرسی با بچهها، وارد کلاسی شدم که دختر جدیدالورود تویش بود. دیدم استاد لخت روی میز ایستاده و به بچهها میگوید باید به عنوان کار خلاقهی داستاننویسی آن روز، داستان تن او را بنویسند. به محض این که این را شنیدم از کلاس رفتم بیرون و عطای مالاندن خودم به دانشجوی انتقالی را به لقایش بخشیدم. نمیشد به خاطر یک مورد این همه صبر کنم. وقت زیادی تا 2012 باقی نمانده...
ادامه دارد...
Thursday, November 11, 2010
شعر
Tuesday, November 9, 2010
نقد ترجمهی بانوی جنسی - سه
رشتهای بر آلتم افکنده دوست
میبرد هرجا که خاطرخواه اوست
فریبرز عزیز سلام؛
تو را مخاطب قرار میدهم، چرا که ظاهراً جز خودت کسی نمیداند در این پایگاه دنبال چه چیزی میگردد و عدهای که داعیهی حفظ ادبیات ناجور را دارند، برای مقاصد دیگری (جلب توجه؟) اینجا را پاتوق خودشان کردهاند. وقتی اولین نقد را بر ترجمهی داستان بسیار بسیار مهم sexy lady نوشتم، فکر میکردم مترجمان حوزهی ادبیات ناجور تلنگری میخورند و داستانها را با دقت و چشم باز ترجمه میکنند. مدتها منتظر یک ترجمهی اساسی از این داستان بودم تا اینکه مطلبی با عنوان نقد ترجمهی بانوی جنسی در سایت منتشر شد. با خوشحالی شروع به خواندن آن کردم، تا اینکه به ترجمهی پیشنهادی نویسندهی مقاله رسیدم. آن را با صدای بلند برای برادر کوچکم خواندم و نظرش را خواستم. اول قهقهه زد، بعد ساکت شد و مدتی بعد با عصبانیت داد زد: «این چرندیات رو کی نوشته؟».
ترجمه فرایند مرموز و پیچیدهای است که تنها و تنها با نوشتن اولین کلمه آغاز میشود و از آن به بعد نیرویی نامرئی (شهوت؟) آن را پیش میبرد. میشود نشست و تا صبح در مورد تئوریهای ترجمه (زبان معیار، جعل زبان کهن و...) داد سخن داد. اما این موقعها حواسمان باشد پسربچهای که زیاد هم اهل مطالعه نیست، در مورد ترجمهمان چنین نظری ندهد.
ارادتمند فریبرز عزیز
شهروز
Friday, November 5, 2010
نقد ترجمهی بانوی جنسی - دو
با سلام خدمت رئیس با لیاقت سایت جنسی ناجور که در تمام این مدت بهترین داستانها را با کیفیت مطلوب به دست خوانندهی طالب رسانده است. من یکی از خوانندگان سایت شما هستم و مدتهاست مطالب را میخوانم و استفاده میکنم. همیشه هم ممنون رئیس سایت (فریبرز) هستم و هر جا بحث ناجوری راه میافتد، شما و سایتتان را به همه معرفی میکنم و خلاصه مشتریهای زیادی برای سایتتان پیدا کردهام. با همهی این حرفها، یک روز سایت را باز کردم و دیدم مطلبی با عنوان «بانوی جنسی» ارسال شده است. داستان را تا آخر خواندم و حس خاصی پیدا نکردم. وقتی توضیح مدیر سایت (فریبرز) را دیدم، چند دقیقهای به صفحه خیره ماندم. واقعاً این متن ترجمهی داستان sexy lady بود؟ مدتها پیش متن اصلی این داستان را خوانده بودم و آن را با تمام جزئیات در ذهن داشتم. بانوی جنسی سایت ناجور انگار بالکل داستان دیگری بود. چند وقتی با خودم کلنجار رفتم و مردد بودم که این نامه را به فریبرز عزیز بنویسم یا نه، تا این که دیدم فردی به نام شهروز این جرئت را به خودش داده و از ترجمهی داستان انتقاد کرده است. متن شهروز صرفاً به خاطر جرئت در انتقاد قابل ستایش است، اما خودش هم ایرادهایی اساسی دارد.
در مورد ترجمهی داستانهای کلاسیک، جدیدترین نگرش این است که متن آنها را به زبان معیار امروز نزدیک کنیم. یعنی همانطوری که مردم حرف میزنند. متن جناب شهروز کاملاً آرکائیک بود و میخواست برای چند قرن پیش لحن و زبان جعل کند. در حالی که ما از چند و چون گفتار مردم در زمان نگارش داستان sexy lady اطلاعی نداریم. بزرگترین کاری که یک مترجم میتواند بکند، نزدیک کردن متن اصلی به زبان روزمرهی مردم است. کسی که به خودش جرئت میدهد و دست به ترجمهی داستانی در حد sexy lady میزند، باید بداند که قدم در چه راهی گذاشته است. با این توصیفات، جسارتاً و با اجازه از فریبرز عزیز قسمتی از داستان را با این نگرش ترجمه کردهام. دوستان صاحبنظر حتماً جسارت مرا میبخشند.
خانم جذاب
تا رفت تو خیابون، یهویی همهی مردا بیخیال کار شدن و شروع کردن به هیزبازی. آره بابا! اصلاً دارم راجع به خانوم جذاب حرف میزنم. خانم جذاب همون مسیر همیشگی رو رفت و سعی کرد طوری بره که هیچ مردی خودش رو بهش نماله. ولی بخشکی شانس! اول هفته بود و پیادهروها انقدر شلوغ بودن که یه خانم جذاب نمیتونست بدون مشکل ازشون رد بشه.
با بهترین آرزوها برای فریبرز
نریمان
Wednesday, November 3, 2010
قطعه
شهوت و مالاندن و تن را بخواست
چون تن و شهوت میسّر شد بگفت:
عاقلان! مالاندن اندر نفس ماست!
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): در مورد این دو بیت حکایت مشهوری وجود دارد. میگویند روزی بساطی، سوزنی و شهوانی در باغی مشغول عیش و نوش بودهاند. در میان بزم، فرامرز بن یاور (متخلص به مالش) از راه میرسد و از آن سه میخواهد او را در جمعشان بپذیرند. شهوانی میگوید به شرطی اجازهی این کار را میدهند که هر کدام از آن سه، کلمهای بگویند و مالش آنها را در دو بیت بگنجاند. شهوانی کلمهی شهوت را پیشنهاد کرد، بساطی جُنُب و سوزنی مالاندن. مالش فیالبداهه این دو بیت را گفت و حاضران انگشت به دهان ماندند و او را در بزمشان شریک کردند.
Monday, November 1, 2010
هایکو- دو
هر سال
دختری در کوهستان تایسو
» باشو «
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): در میان افسانههای باستانی ژاپن افسانهای وجود دارد به نام افسانهی دختر کوهستان تایسو. به اعتقاد اهالی ژاپن باستان هر سال همزمان با بارش اولین برف بر کوهستان تایسو دختری در این کوهستان متولد میشود که روح آریکونو (الههی شهوت) در وی حلول میکند. ظاهرا همین عقیده بوده که سالیان سال مردان سرسختی را از سراسر ژاپن به مبارزه با سرمای استخوانسوز و زندگی جانکاه کوهستان تایسو میکشانده. جنگجویانی که سلاح را کنار میگذاشتند و به دنبال اکسیر شهوت در کنج کوهستان میخزیدند. این باور وجود داشته که جنگجویی که موفق شود آریکونو را بیابد و در سردترین شب سال خود را به وی بمالد تا آخر عمر ارضا خواهد شد.
باشو نیز چهار سال از عمر خود را به سختی در تایسو گذراند. چند بار هم از سرما مجبور شد اشعارش را بسوزاند، بنابراین از آثار وی در این چهارسال چیز زیادی باقی نمانده و آنچه که باقیمانده سرشار از جوششهای شهوانی و امید به بدن است. باشو پس از نا امید شدن از یافتن آریکونو در بدن دختران تایسو به شهر بازگشت و شعرهایی سرود در ستایش صمیمیت و مالشهای روزمره. گفته میشود باشو درین دوره فارغ از های و هوی جنسی افسانهها جنبش شهوت را در درون خود حس کرده بود و به سادگی میتوانست آریکونو را بر در و دیوار شهر ببیند.
هایکو بالا به قبل از هجرت باشو به کوهستان تایسو بر میگردد.
Thursday, October 28, 2010
لحظات جنسی - سه
یک روز وقتی تلفن اتاقم رو برداشتم که به دوستم زنگ بزنم، دیدم مادرم داره با دوستش صحبت میکنه. اومدم قطع کنم که یک دفعه اسم خودم رو شنیدم. کنجکاو شدم و گوشی رو نگه داشتم. بحث در مورد ازدواج و پیدا کردن دختر مناسب برای من بود. با این که دوران قبل از انقلاب بود، خانواده ما از آوانگارد بودن زیادی برخوردار بودن و در خیلی از مسائل یک سری حرفها براشون مطرح نبود. بحث به اینجا رسید که چرا مادرم با وجود سن کم من، دلش میخواد من ازدواج کنم. مادرم سعی کرد بحث رو عوض کنه، تا این که دوستش گفت: «خودارضایی میکنه؟» مادرم آروم جواب داد «آره، دیروز فهمیدم.» خشکم زد. من تمام اقدامات رو انجام داده بودم تا کسی متوجه این مسأله نشه... یعنی کجای کار رو اشتباه کرده بودم؟
فردای آن روز، وقتی مادرم را دیدم به هم لبخند زدیم.
پایان
Tuesday, October 26, 2010
زخمخورده
Wednesday, October 20, 2010
لحظات جنسی - دو
با هیچکدوم تماس نگرفتم. بعد چک کردم که از خونه با چه شمارههایی تماس گرفته شده. فقط یک شماره بود که اونم ناشناس بود. تنها کسی که قبل از من میتونست خونه باشه، برادر هشتسالهم بود. کنجکاو شدم ببینم به کجا زنگ زده. شماره رو که گرفتم، تلفن گویاشون گفت: «شما با شرکت اسباببازیهای جنسی «آلتِ دست» تماس گرفتهاید...»
شوق و ذوق عجیبی داشتم. بالاخره برادر کوچیکم با دنیای زیبای شهوت آشنا شده بود و بدون این که به کسی چیزی بگه، پا به این وادی خطرناک گذاشته بود. به سرعت تلفن رو قطع کردم. از خونه زدم بیرون و از نزدیکترین قنادی، یه کیک بزرگ گرفتم. متأسفانه وقت نبود که جملهی سفارشی خودم رو روش بنویسن. برای همین یکی از همون آمادههاش رو گرفتم. نوشته بود «شهوتت مبارک!». به عنوان کادو، یه تیشرت که روش بزرگ نوشته بود «از نظر جنسی فعال» هم خریدم و برگشتم خونه. برادرم هم توی این مدت رسیده بود. وقتی کیک رو از دستم گرفت و در جعبه رو برداشت، تو صورتم نگاه کرد. به هم لبخند زدیم.
پایان
Sunday, October 10, 2010
ندای غریزه
پایان
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): این داستان ترجمهای است از داستان call of instinct. لازم به ذکر است که راه بحث در مورد ترجمهی داستان بانوی جنسی کماکان باز است.
Saturday, October 9, 2010
دسیسه
Wednesday, October 6, 2010
هایکو - یک
Wednesday, September 15, 2010
لحظات جنسی - یک
پایان
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): لحظات جنــسی بخش جدیدی است که سعی دارد موقعیتهای خوشایندی را که در طول روز با آنها مواجه میشویم، با بقیهی علاقهمندان به اشتراک بگذارد. خوانندگانی که قصد دارند لحظات جـنسـیشان را بفرستند، توجه داشته باشند که لازم نیست موقعیت مذکور در همان روز برایشان پیش آمده باشد. حتی بد نیست لحظات خوش قبل از انقلاب جـنسی هم در این قسمت ثبت شوند.
Thursday, September 9, 2010
رمز حیات
ولی برا بزرگترا یه خاطره، یه نشونهس
مالش دیگه برای ما عطر قدیمو نداره
گرچه هنوزم تا سحر بارون شهوت میباره
دیگه تو این شهر غریب کسی تو فکر ارضا نیس
مالندهها پر بزنین جاتون دیگه اینجاها نیس
این مردم یخ زده رو ول کنین و برین دیگه
اینجا دیگه یه نفرم یه حرف جنسی نمیگه
قصه بگین برای هم یه قصهی جنسی و خوب
نون و پنیر و سبزی و خودارضایی توی غروب
یهروز میاد که شهوتو تو هر مکانی ببینیم
رمز حیاتو حس کنیم، تو سفرههامون بچینیم
هر لقمهی غذامونو به شهوت آغشته کنیم
تنو دوباره بشناسیم، مالندهها رو حس کنیم
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): این شعر که سرایندهی آن مشخص نیست در بحبوحهی دوران جنگ و آشوب قبل از انقلاب جنسی به شدت معروف شد و دهان به دهان گشت. طوری که چندی از ابیات آن امروزه حالت ضربالمثل پیدا کردهاند. ادبیات فولکلور ناجور با این شعر صعود بینظیری را آغاز کرد. استفاده از زبان سهل و ممتنع و همدردی با قشر ضعیف جامعه به همراه انتقادهای گزنده، این شعر را در اوج محبوبیت قرار داد در حدی که نسخههای آن به صورت مخفیانه دست به دست پخش میشد و بارها مورد بازنویسی مردم اهل ذوق قرار میگرفت. کم شدن میل جنسی و سرکوب حکومتگران، همه و به خصوص روشنفکران را تحت تاثیر قرار داده بود و این آگاهسازیها در نهایت به انقلاب جنسی مردم منجر شد
Wednesday, September 8, 2010
باج
- یه مالش و یه بوس.
- یعنی چی؟ کی گرون شد؟
- اتفاقاً تنها مسیری که گرون نشده همین مسیره.
- آقا من مسیر هر روزمه. یه مالش بیشتر نمیدم.
بالاخره بعد از کلی جر و بحث، سر همان قیمت همیشگی توافق کردیم و راننده خودش را به من مالاند. ولی متوجه شدم که موقع این کار کمی هم مرا بو کرده است. اما چون پول خرد نداشت که بقیهاش را بدهد، گفت یک دست مختصر بهش بزنم تا بیحساب شویم. دیدم این خسیسبازیها زشت است و از ماشین پیاده شدم.
پایان
Saturday, September 4, 2010
نقد ترجمهی بانوی جنسی
سلام فریبرز جان!
از اینکه چنین پایگاه جنسی مفیدی برای علاقهمندان به این حوزه ایجاد کردی ازت ممنونم. خواستم این مطلب رو حضوری به خودت بگم ولی متأسفانه این چند وقت سرم حسابی شلوغه و نمیتونم. این بود که گفتم بهت ایمیل بزنم.
در مورد ترجمهی داستان معروف sexy lady که توی سایت منتشر کرده بودی، چند نکته وجود داره که حتماً باید توی ترجمهش لحاظ میشده. از اسم داستان شروع میکنم. lady در حقیقت از ladius لاتین گرفته شده که به معنای الههی زیبایی و جنسیته. اگر هم به متن اصلی دقت کنی میبینی که فضای داستان زیاد جدید نیست. برای همین نظر من اینه که اسم داستان باید به صورت «الههی شهوانی» ترجمه بشه. و اما در مورد متن داستان... با این دیدگاهی که گفتم، فضاسازی داستان بالکل تغییر میکنه و باید در انتخاب تمام واژهها تجدید نظر بشه. من چند جملهای از اول داستان رو دوباره ترجمه کردم و نتیجهش این شد که میبینی. امیدوارم پایگاه جنسی ناجور از مترجمهای کارکشتهتری کمک بگیره و شاهد یک حرکت جدی در این زمینه باشیم.
آن زمان که پا به میدانک شهر گذاشت، هیچ جفت چشمی نبود جز آنکه اندام او را چون چراگاه تصور کند. بلی؛ صحبت از الههی شهوانی است. الههی شهوانی قدم به راهِ همیشه گذاشت؛ با این عزم که هیچ ذکوری از مالاندن خود به او لذتی به خود راه ندهد.
قربانت، شهروز
Friday, September 3, 2010
در جستجوي آلتپرست - قسمت پنجم
صحبت مالندگان ميداشتي
شهوت است رمز حيات خاكيان
شهوت است راز دل ارضائيان
«پيكرنامه- بيت صد و چهارده و صد و پانزده»
Saturday, August 28, 2010
تاوان * (قسمت دوم)
روز اول مهر بعد از کلاس سکس عملی 1، خانم دکتر خانبیگی گفت: میدانید که سکس عملی مقولهی بسیار گستردهای است و 4 ساعت کلاس در هفته کفاف مطالب را نمیدهد. به همین دلیل کلاسهای اضافه برای شما در نظر گرفته شده که در این ساعتها دستیار من وظیفه تدریس را انجام خواهند داد. در همین زمان درِ کلاس باز شد و... خدای من... مهسا ایزدمنش... وارد کلاس شد. خانم خانبیگی او را معرفی کرد: خانم ایزدمنش از دانشجویان نمونهی دانشکدهی سکسولوژی هستند که با اینکه فقط 1 سال از ورودشون به دانشکده میگذره تونستن به مرزهای دانش سکس عملی برسن. چیزی که برای یک فرد عادی تا پایان مدرک دکترا هم شاید حاصل نشه.
بعد از اون مهسا ساعت کلاسهای تمرین رو معین کرد و کلاس تعطیل شد. خیلی فکر کردم که سؤالی به ذهنم برسه و به بهانهی اون سؤال کمی با مهسا گپ بزنم، اما مخم قفل شده بود.
8 روز بعد، اولین جلسهی تمرین سکس عملی 1:
مهسا درس جلسهی قبل رو که در مورد پوزیشنهای غیرمتعارف در ســکـس بود دوره کرد. بعد گفت حالا گروههای دونفره تشکیل بدید و پوزیشن دختر پر شر و شور رو اجرا کنید. فکری به خاطرم رسید... سریع بچههای کلاس رو شمردم... وای... اگر تعداد فرد بود من خوشبختترین آدم دنیا میشدم... خدای من... 17 نفر بودیم... عالی شد.
اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. آبی خوردم و سریع به کلاس برگشتم. همه گروههای خودشان را تشکیل داده بودند. به مهسا گفتم: خانم ایزدمنش... من همگروهی ندارم. امکانش هست شما همگروهی من بشید؟ مهسا که گویا جا خورده بود، با نوعی بیمیلی تصنعی به طرفم آمد.
ادامه دارد...
عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.
Friday, August 27, 2010
تمنا
نمیتوانستم زمان پنجدقیقهای سر کوچه تا در خانه را تحمل کنم، حس عجیبی بود، تمام خانهها و درختها درون چشمم ملتهب بودند، فیلم جدیدی که از رضا پور.نو گرفته بودم در دستم بود و با تمام توانم داشتم به سمت خانه میدویدم.
این پنج دقیقه، اندازهی پنجاه سال گذشت. بالاخره دیویدی را درون دستگاه گذاشتم. رضا عادت نداشت دربارهی فیلمها اظهارنظر کند، فقط با کج کردن گوشهی لبها یا خم کردن ابرو سعی میکرد حسش را منتقل کند. رضا همیشه معتقد بود که فیلمها توی کرهی چشم بیننده هستند که معنی پیدا میکنند و هر کدام ماهیت مستقلی برای خود میشوند.
فیلم شروع شد. کاسهی صبرم در مرحلهی ارضاء بود.
حال و هوایی قدیمی داشت، از آن دسته فیلمهای پور.نوی به اصطلاح "اپیک" بود. جنگی میان دو رب النوع. ربالنوع خودارضایی و ربالنوع مالش. اعتراف میکنم که در این ژانر، خیلی کم فیلم خوب پیدا میشود اما این یکی واقعا عالی بود. شروع غافلگیر کنندهای داشت نمایی از "آلتشهر" باستان و بعد از آن تصویری بسته از چهرهی یک پیرمرد دستفروش که روی یک شیشه مشغول کشیدن تصویر نبردهای آئلوسکسها(ترجمهی مناسبش، "جنسیخدایان" است) بود. نکتهی جالب و خلاق فیلم این بود که از ابتدا تا انتهای فیلم، آئلوسکس خودارضایی، دائما در حال خودارضایی بود.
تا پایان فیلم، چندین بار مرزهای ارضاء را پشتسر گذاشتم. و این برای من معنی حقیقت فیلمی بود که در کرهی چشمانم تعریف میشد.
اما به محض تمام شدن فیلم، تمام دنیا دور سرم میچرخید، چیزی که در تیتراژ پایانی دیدم برایم به هیچوجه قابل درک نبود. بارها فیلم را به عقب برگرداندم و چندباره آن قسمت را خواندم. باز هم باورم نمیشد. و آن، این عبارت بود.
PRODUCED By:
REZA POR.NO
DAVID ROSENBERG
پایان
Thursday, August 26, 2010
Tuesday, August 24, 2010
فروشنده
من در یک بوتیک کار میکنم. سعی میکنم با اکثر دخترها باب شوخیهای زننده رو باز کنم و وقتی از مغازه خارج شدن، خودم رو به مانکنهایی که در قسمت پشت مغازه جاسازی کردم بمالم. چند روز پیش وقتی داشتم این کارو میکردم به ذهنم رسید که من راه زندگیم رو اشتباه اومدم. حال خیلی آشفتهای داشتم. به جای این که عمرم رو توی بوتیک تلف کنم باید میرفتم و یه کارگاه مانکنسازی باز میکردم. خودم رو به آخرین مانکن بوتیک مالیدم و تصمیم خودم رو گرفتم. به قول یه دوست هر کس باید توی مسیر جنسی درست خودش قرار بگیره و مسیر جنسی من یه مانکنسازیه.
با تشکر از فریبرز عزیز (رئیس سایت)
پایان
Thursday, August 12, 2010
نفرینشده (قسمت آخر)
اصلاً نمیفهمیدم در مورد چی حرف میزنه. ازش پرسیدم: «در مورد کی حرف میزنی؟»
- «اون». کسی که تمام زندگیم رو ازم گرفت.
- چطوری میخوای ورق رو برگردونی؟
- سادهست. باید نیروی مقدس یک نفر دیگه رو ازش بگیرم.
این رو که گفت خیلی ترسیدم. بیشتر از این میترسیدم که مخالفت کنم و یه بلایی سرم بیاره. گفتم: «و اگه نخوام؟»
- دچار نفرین میشی. یه نفرین جنسی.
- چه نفرینی؟
هیچ جوابی نداد. سؤالم رو تکرار کردم. سکوت مسخرهای پیش اومده بود و داشت بیش از حد طول میکشید. راستش خیالم راحت شده بود که همون موقع بلایی سرم نمیاره. بالاخره سکوت رو شکست: «پس نمیخوای؟»
فکر کردم یه آدم بیآلت یا به قول موجود عجیب «بدون نیروی مقدس»، هیچی نیست. تقریباً داشتم یه بلای نقد رو با یه مشکل نسیه عوض میکردم. برای همین گفتم «نه.»
متوجه شدم که موجود عجیب جلو اومده و فاصلهی خیلی کمی باهام داره. گفتم حتماً میخواد خودش رو بماله بهم. اما این کارو نکرد. فقط کمی آلتم رو لمس کرد و همهچیز تموم شد. چشمهام رو باز کردم و دیدم حمام به حالت قبلش برگشته. دیگه دود و غباری در کار نبود. میتونستم حرکت کنم. همهچیز عین قبل شده بود جز یک چیز: به شدت تحریک شده بودم. با وجود اینکه هنوز وحشتزده بودم، خودارضایی کردم و خواستم برگردم خونه. اما نه تنها وضع فرقی نکرده بود، حتی میتونم بگم به شدت تحریکم اضافه هم شده بود. من نفرین شده بودم.
پایان
Saturday, July 31, 2010
گرفتار
فردایش بیدار شدم تمام نامههایش را سوزاندم، دیگر هرگز بهش فکر نکردم.
پایان
عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.
Friday, July 30, 2010
نفرینشده (قسمت اول)
یک شب ساعت دوازده و نیم احساس کردم که به خودارضایی نیاز دارم. حسابی کلافه شده بودم و از طرف دیگه نمیتونستم از خونه خارج بشم. چندتا قرص خوابآور خوردم بلکه خوابم ببره و قضیه رو به فردا موکول کنم، ولی نیروی شهوت دهها بار قویتر از نیروی اون قرصها بود. اتفاقات اون شب رو با جزئیات یادمه، چون زندگیم رو به دو مرحلهی قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. ساعت دوازده و پنجاه دقیقه وقتی دیگه کاری از دستم برنمیومد، تصمیم گرفتم از پنجرهی اتاقم خارج بشم و خودم رو به اون خونه برسونم. خوشبختانه مأموران حکومت توی خیابونها نبودن و مشکلی پیش نیومد. مثل همیشه از نردههای حیاط بالا رفتم. توی حیاط تاریک با احتیاط قدم برمیداشتم، چون پر از خرت و پرت بود و هر لحظه ممکن بود با برخورد به اونها سر و صدا ایجاد کنم و جون خودم رو به خاطر خودارضاییِ نکرده به خطر بندازم. وقتی به بالکن رسیدم، متوجه شدم جعبهای که همیشه اونجا بود و به کمک اون بالا میرفتم سر جاش نیست. این باعث شد کمی نگران بشم ولی هنوز هم چیزی جلودارم نبود. وقتی وارد خونه شدم تصمیم گرفتم همه جا رو خوب بگردم و بعد خودارضایی کنم. تک تک اتاقها و حتی کمدها رو گشتم، دستشویی و آشپزخونه رو هم دیدم و حتی انباری رو هم زیر و رو کردم. ولی خبری نبود. آخرین جایی که بهش رسیدم حمام خونه بود و برای اینکه خیلی عجله داشتم (و از طرف دیگه بقیهی جاها رو دیده بودم)، تصمیم گرفتم همونجا خودارضایی کنم. مدت زیادی از شروع خودارضاییم نگذشته بود که دیدم بخاری از دوش خارج میشه. حسابی ترسیده بودم، مخصوصاً که باعث شده بود جلوی چراغ حمام هم مانع ایجاد بشه و فضای حمام تاریک بشه. همراه با خارج شدن دود، سر و صداهای گنگی هم به گوش میرسید. با حالت نیمهارضا بلند شدم و خواستم فرار کنم که دیدم دستی از پشت من رو نگه داشت. نزدیک بود قلبم بایسته. جرأت نداشتم برگردم. نیمنگاهی به دستی که روی شونهم بود انداختم و فهمیدم که دست یک انسان نیست. با تمام توانم فریاد کشیدم ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد. یک لحظه خوشحال شدم و فکر کردم که شاید خواب میبینم، ولی متأسفانه قضیه جدیتر از این حرفها بود. اون موجود دستش رو از شونهی من برداشت و با صدایی که معلوم نبود از کجاش در میاد، گفت حالا فرار کن البرز. پاهام خشک شده بودن و به هیچ وجه نمیتونستم از جام تکون بخورم. به تدریج تمام حسهام رو از دست میدادم. دیگه حتی نمیتونستم جایی رو ببینم. انگار چشمهام کور شده بود. اما هنوز تمام صداها رو با جزئیات میشنیدم. متوجه شدم که اون موجود از پشتم حرکت کرده و روبروم واستاده. گفت الآن فقط سه نیرو رو در من نگه داشته: حرف زدن، شنیدن، و نیروی مقدس جنسی (این دقیقاً اصطلاحی بود که خودش به کار برد). هیچ حرفی در مورد ماهیت خودش نمیزد. اما بهم گفت تمام دفعاتی رو که من برای خودارضایی به اونجا میومدم زیر نظر داشته و فهمیده که من از نظر نیروی مقدس آدم ویژهای هستم.
ادامه دارد...
عنوان خاطره از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.
Thursday, July 29, 2010
در جستجوی آلتپرست - قسمت چهارم
رضا از اتاق بیرون آمد. به منشی گفت: «میرم یهکم قدم بزنم» منشی گفت: «من براتون تننوش دم کردم» رضا گفت: «مرسی. میل ندارم» و در را به هم کوبید و رفت. از خیابانهای مختلف شهر عبور کرد و در تمام این مدت فقط به آلتپرست و تهدیدهایش فکر میکرد. در طول دوران کوتاه کاراگاهیاش هیچکار مثبتی نکرده بود، به جز اینکه با بررسی گرافیتیها فهمیده بود قد آلتپرست بسیار کوتاه است. چون تمام آنها با فاصلهی کمی از زمین کشیده شده بودند.
ناگهان چیزی را زیر پایش احساس کرد. جلو پایش را که نگاه کرد، دید یک آلت وسط پیادهرو افتاده. فهمید یکی دیگر هم کشته شده. آلت را با پا به سمت شمشادهای کنار پیادهرو انداخت تا بقیهی مردم موقع راه رفتن لیز نخورند. همین لحظه بود که توجهش به چیزی که با اسپری روی دیوار نوشته شده بود جلب شد: فردا ساعت پنج، شهرک خوش ارضاء (شهرک غرب قدیم)، آخر بلوار مالش. اگر آلتت رو دوست داری تنها بیا.
ادامه دارد...
Monday, July 26, 2010
مخمصه
پایان
Saturday, July 24, 2010
در جستجوی آلتپرست - قسمت سوم
Taa zamaani ke ed”Alat” bargharaar nashavad va rez”Alat” az beyn naravad man be jenaayat edaame midaham.
Emza: a. p (Alat parast)
آلتپرست به صورت رمزی فهمانده بود که نویسندهی نامه است. رضا این را از قرار گرفتن کلمهی الت در گیومه فهمید. اما با خودش گفت شاید این نامه رمزهای بیشتری داشته باشد. این بود که کلمهی رذالت را چند بار پیش خودش تکرار کرد. رذالت، رذالت، رذالت... در این زمان فکری در ذهنش جرقه زد. رذالت را میتوان رضاآلت هم خواند. معنای اصلی نامه این بود: تا زمانی که آلت رضا از بین نرود من به جنایت ادامه میدهم. در همین زمان تلفن دوباره زنگ زد. باز هم کسی که پشت خط بود حرفی نزد و رضا مطمئن شد که قربانی بعدی خود اوست
Thursday, July 22, 2010
پیکرنامه
پس اگر شهوت نداری غافلی
از تن خوشپیکران خوش کام گیر
زانکه جز شهوت نباشد حاصلی
انّما الشََهواتُ مِفتاحُ الفَلاحِ
بحر شهوت را نباشد ساحلی
غرق باید شد در این بحر ای پسر
تا که بر ساحل نشستی جاهلی
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): پیکرنامه سرودهی بساطی سمرقندی از منظومههای کلاسیک سکسوالیتهمحور ادبیات ماست که متأسفانه کمتر مورد توجه قرار گرفته است. سبک سهل و ممتنع آن بعدها مورد توجه شعرای دیگری قرار گرفت و در منظومهی حدود الآلة که اوج قلهی ادبیات ناجورست، به شکوفایی رسید.
Sunday, July 18, 2010
تاوان * (قسمت اول)
یکبار که خوابم نمیبرد و در سایت jensispace در حال پرسهی بیخودی و سرچ کردن اسمهای مختلف دخترانه بودم، یک دفعه در بین دوستان پیرزنی به نام مهناز افشار، عکس پروفایل مهسا را دیدم... سریع کلیک کردم و پروفایل و عکسهایش را نگاه کردم و صفحهاش را بوکمارک کردم. در دانشکدهی سکسولوژی درس میخواند و ورودی امسال بود. در قسمت وضعیت رابطه، «مجرد (فقط خودارضایی)» را تیک زده بود. بعد به قسمت «پسر ایدهآل» پروفایلش رفتم. جایی مثل بخش چهرهشناسی پلیس که هر فرد چهرهی ایدهآل فرد جنس مخالف را مشخص میکند... وقتی این صفحه از پروفایل مهسا بارگذاری شد، نزدیک بود قلبم از تپش بایستد: چهرهی پسر ایدهآل مهسا با چهرهی من مو نمیزد یا اگر نخواهم اغراق کنم حداقل 90 شباهت داشتیم. از اینکه من میتوانم پسر ایدهآل مهسا باشم، آلت بر بدنم سیخ شد.
و حالا من، پسر پوچگرای بیانگیزه و فراری از درس، روزی 8 ساعت درس میخواندم تا با مهسا باشم و وقتی خیلی خسته میشدم، با عکسهای او خودارضایی مختصری میکردم و دوباره به درس ادامه میدادم.
5 ماه بعد...
عرقریزان و لرزان در سایت نتایج را نگاه کردم. خدای من... قبول شده بودم... تا شب آنقدر به یاد مهسا خودارضایی کردم که کاملاً بیهوش شدم.
ادامه دارد...
* عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.
Thursday, July 15, 2010
بانوی جنسی
شب که به خانه برگشت، کسی منتظرش نبود. آرام از پلهها به سمت اتاق زیرشیروانی بالا رفت. بانوی جنسی داستان ما در یک اتاق زیرشیروانی زندگی میکرد. تمام اتفاقات آن روز را از نظر گذراند. وقتی حس کرد از نظر جنسی تحریک شده است، خودارضایی مفصلی کرد و به رختخوابی که از کاه ساخته شده بود رفت. فردا هم روز بانوی جنسی ما بود.
پایان
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): این داستان ترجمهای از داستان sexy lady است که به نوعی مانیفست داستانهای ناجور غربی شناخته میشود. بد نیست به تفاوتها و شباهتهای جامعهی جنسی غرب با جامعهی جنسی خودمان در این داستان توجه کنید.
Monday, July 12, 2010
سوءتفاهم *
فکری به خاطرم رسید. سریع لخت شدم و با پور.ن-کم (دوربینهای معروفی که در همهی خانهها پیدا میشود و مخصوص گرفتن عکس پو.رنو از خود است) چند عکس از خودم گرفتم. بعد ایمیل خانم طباطبایی رو جواب دادم و عکسها رو پیوست کردم و نوشتم: عکسهایتان خیلی قشنگ بود. وقتی آنها را دیدم احساس کردم که بدن من مناسبترین کلید برای قفل زیبای تن شماست... شما اینطور فکر نمیکنید؟
هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که ایمیل جدیدی از طرف خانم طبابایی دریافت کردم که از دانشجویان به خاطر بعضی اشکالات جزئی در نمرات معذرت خواسته بود و علتش رو لحاظ نشدن پروژهها در نمره عنوان کرده بود. در پایان نوشته بود: «بعضی پروژهها تحویل داده نشدهاند اما به خاطر ایدهی خوبی که داشتهاند نمره گرفتهاند. اگر تا قبل از فردا پروژهها تحویل داده نشود، نمرهی آنها تعلق نخواهد گرفت.»
نمرات رو که باز کردم، به جای شماره دانشجوییم عکس آلتم رو پیدا کردم و نمرهی جدید: 97
دوش گرفتم و راهی دانشگاه شدم. باید پروژهام رو به بهترین نحو انجام میدادم...
پایان
* عنوان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.
Saturday, July 10, 2010
در جستجوی آلتپرست - قسمت دوم
توی شرکت ایران بدن همه عریان بودند و رضا کمی از این موضوع معذب شد. آنجا طوفان را هم دید که برای یک کار اداری آمده بود و مدام از پلهها بالا و پایین میرفت و خودش را به آدمهایی که توی راهرو بودند میمالید
در نهایت رضا به عنوان کاراگاه جدید انتخاب شد و همان روز به دفتر رفت. منشی با دیدن او سلام نامفهومی کرد و جلو آمد. رضا میدانست باید تحمل کند وگرنه سریع اخراج خواهد شد. بنابراین چشمانش را بست و دعا کرد کار منشی زودتر تمام شود
حدود بیست دقیقه گذشته بود و منشی همچنان داشت خودش را به رضا میمالید. سرانجام رضا گفت: «ببخشید. ما کارهای مهمتری داریم. ما نباید بذاریم آلتپرست همینطور آدم بکشه.» منشی از رفتار سرد رضا متعجب شد و چند قدم عقب رفت. گفت: «بله. ولی شما هم باید شرایط من رو درک کنین.» اشک در چشمانش جمع شد. رویش را از رضا برگرداند و با صدایی لرزان گفت : این چند روز آخر کاراگاه حتی یک بار هم نزدیک من نیومد
Sunday, July 4, 2010
در جستجوی آلتپرست - قسمت اول
ادامه دارد...
Saturday, July 3, 2010
راندهشده *
پایان
* عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است. لطفاً داستانهای ارسالیتان را ابتدا یک بار با دقت بخوانید و غلطهای احتمالی آن را اصلاح کنید. مدیریت وبلاگ (فریبرز) در انتخاب و یا تغییر نام داستانها اختیار کامل دارد. با تشکر
Wednesday, June 30, 2010
مراسم (قسمت آخر)
چند دقیقه بعد از اینکه رضا برگشت سر جایش، فریبرز که حالا دیگر لباسی نیمبند پوشیده بود روی سن آمد و پشت تریبون ایستاد. با نگاهش سالن را از نظر گذراند تا رضا پو.رنو را پیدا کند. رضا به جلو خیره شده بود و هرچند میدانست فریبرز نگاهش میکند، رویش را به سمت او برنگرداند. فریبرز منمنی کرد و گفت: «دوست و همکار ناشناسم که در مراسم اصلی رقص بلوغ من رو همراهی کرد، کسیه که اگه بخوایم اسپرمهای حاصل از خودارضایی پسرها به یاد اون رو جمع کنیم، دنیا رو سیل میبره.» صدای تشویق سالن را به مرز انفجار رساند.
پایان
Saturday, June 19, 2010
شوخی
Sunday, June 13, 2010
عریان
Monday, June 7, 2010
بازیچه
پایان
Thursday, May 27, 2010
طوفان (قسمت پنجم)
پنج بعد از ظهر/خانه
بعد از اینکه از آنجا برگشتم خانه، به سرعت وارد اتاقم شدم و از رلهای کاغذی که برای کارهای دانشگاه استفاده میکردم، بلندترینشان را برداشتم. خوشحال بودم که بالاخره قرار است از این کاغذها استفادهی مفیدی کنم. لیست بلندبالایی از جاهای شلوغ شهر بر حسب ساعتهای مختلف روز را روی کاغذ نوشتم. چیزی که برایم جالب بود، این بود که دانشگاه هیچ جایی در این لیست نداشت. خوشحال بودم که رابطهام برای همیشه با آنجا قطع میشود (خوشبختانه خودم را به نود درصد دخترهای دانشگاه مالیده بودم). در شرایطی که قرار بود در مدت اندک باقیمانده به آخر دنیا خودم را به بیشترین تعداد دختر ممکن بمالم و اگر شد با آنها بخوابم، فکرکردن به دانشگاه هم برایم خندهدار بود. لیست که تمام شد، یک بار دیگر آن را مرور کردم، برنامهی فردایم را به خاطر سپردم، شام انرژیزایی خوردم؛ و خوابیدم تا برای اجرای برنامه نیروی کافی داشته باشم.
برگ دوم
هفت صبح/ایستگاه اول مترو
فوقالعاده. قبل از این ماجراها هم چند بار به خاطر شلوغی جهنمی مترو، در حرکت و سرپا جنب شده بودم. ولی این بار فرق داشت. فکر میکردم یک قدم مثبت به سوی مرگم برداشتهام. از سه دفعهای که جنب شدم، یک بارش به خاطر فشار اجباری به یک مرد بود. ولی مهم نیست.
برگ سوم
هفت و چهل دقیقهی صبح/صف بانک
بینهایت خوشحال بودم که دولت با مکانیزهشدن بانکها مخالفت کرده. این صف عریض و طویل را از صدقه سر همین مخالفت داشتم. خوشبختانه اکثر افراد داخل صف دختر بودند. به سرعت خودم را به دختر جلویی مالاندم و وقتی خیالم راحت شد، نوبتم را به یک نفر دیگر دادم و رفتم ته صف. هفت بار این کار را تکرار کردم، تا اینکه صف خلوت شد.
ادامه دارد...
Monday, May 24, 2010
مراسم (قسمت دوم)
بعد از پایان این قسمت از برنامه، وقتی همه منتظر بودند که فریبرز و دختر ناشناس روی صحنه حاضر شوند و مورد تشویق قرار بگیرند، چراغها خاموش شد، بازیگرها از صحنه خارج شدند و هیچکس نفهمید همبازی فریبرز چه کسی بوده است. رضا پور.نو که تا آن قسمت از برنامه ساکت نشسته بود و فقط نگاه میکرد، از بین تماشاچیها بلند شد. تمام سالن به سمت او برگشتند. به نظر میرسید اصلاً از این پنهانکاری راضی نیست.
ادامه دارد...