Thursday, December 30, 2010

سایه‌ی سنگین جنسیت (روزنوشت‌های جهانگیر) - قسمت دوم

چند روزی است که حالم خیلی بهتر شده. پرستارها کاغذ زردرنگ را از روی لباسم برداشته‌اند و هر چند روز یک‌بار، یکی هم سن و سال خودم پیدا می شود که بخواهد خودش را به من بمالد. همیشه وقتی این کار را می کنند از خوشحالی گریه‌ام می‌گیرد. چون می‌فهمم هنوز کاملاً از دنیا طرد نشده‌ام و راه برگشتی هم هست. اما امروز اتفاقی افتاد که دلم می‌خواهد از صفحه ی زندگی‌ام پاکش کنم. بعد از این‌که دو ساعت زیر دستگاه شهوت‌ساز، بیهوش بودم، اجازه دادند برای نیم ساعت استراحت کنم و توی حیاط مجموعه راه بروم. از راهرو رد شدم و سعی کردم به همه لبخند بزنم. از نظر شهوت در وضعیت تقریباً خوبی بودم و همین کمی اعتماد به نفسم را زیاد کرده بود. یکی از هم اتاقی‌هایم را دیدم که خودش را به زمین می‌مالید. گفتم: «چه خبر پسر؟» نگاه سردی تحویلم داد و خیلی خشک گفت: «سکسلامتی»
از رفتار سردش ناراحت نشدم. از آن‌هایی بود که از روی بدشانسی گذرش به این جا افتاده. برای بقیه‌ی بچه‌ها تعریف کرده بود که چند نفر برایش پاپوش درست کرده‌اند و ارضاییه‌های جعلی درست کرده‌اند تا پروانه‌ی رابطه‌ی جنسی‌اش توقیف شود. حالا باید یک ماه این‌جا می ماند و خودش را به همه ثابت می‌کرد تا آزادش کنند.
روی یکی از نیمکت‌های وسط حیاط نشستم. هوا پاییزی بود و باد سردی می‌وزید. اگر شانسم می‌گفت و یک نفر به خاطر فرار از سرما هم که شده خودش را به من می‌مالید، آن روز به یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام تبدیل می شد. در همین فکرها بودم که دیدم محبوب ترین آدم آن‌جا که همیشه در همه چیز اول بود درست جلویم ایستاده و مشغول خودارضایی است. چیزی که با چشم‌هایم می‌دیدم را باور نمی‌کردم! این علامتی برای ایجاد رابطه بود. در کل مدت اقامتم در این‌جا چنین فرصتی را تجربه نکرده بودم. من و محبوب‌ترین آدم آن‌جا؟ باورم نمی‌شد ولی واقعیت داشت...سریع از جایم بلند شدم تا خودم را به او بمالم و او هم لبخندی تحویلم داد. با خوشحالی نزدیک‌تر شدم اما او ناگهان با دو دستش هلم داد و روی زمین افتادم. صدای خنده‌ی همه را شنیدم. بعد چند نفر بلندم کردند و با سر توی حوض وسط حیاط انداختند. از شدت سرما هیچ چیز را نمی‌فهمیدم. هیچ چیز... جز یکی از فحش‌هایشان که مطمئنم تا آخر عمر دست از سرم بر نخواهد داشت: «مرتیکه‌ی نیم‌ارضاء»...نیم‌ارضاء... نیم‌ارضاء...
چند نفر از پرستاران سریع از مجتمع بیرون آمدند تا کمکم کنند. به آن‌ها به خاطر کاری کرده بودند بد و بیراه گفتند. یکی از پرستارها داد زد: «دیگه سر به سر این پیمرد نمی‌ذارین. شیرفهم شد یا این که دوست دارین یه هفته باهاش هم‌اتاق باشین؟» هیچ کس حرفی نزد. بعد یکی از پرستارها را دیدم که به آن‌ها چشمک زد و گفت: «حقش بود بچه‌ها. اون ابله هیچی از جنسیت نمی‌فهمه»


ادامه دارد...

1 comment:

wimm said...

خدارو شکر کنین که شما تو تهران از این امکانات دارین. ما اینجا هرکس مجوزش باطل بشه دیگه امکان بازیابی نداره. میفرستنش کارخونه ی «راستدارو»ء پودر میریزه تو کپسولا درشو میذاره می ندازه تو ماشینِ بسته بندی. عموی من روزی سه چهار هزارتا کپسول پر میکنه. بدون این که خودش بهره ای ببره