صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. پستچی جلوی در بود. گفت: "از دادگاه رابطه براتون ارضاییه اومده" بعد استامپ را جلوی آلتم گرفت و گفت: " لطفاً این گوشهی کاغذ رو امضا کنید و آلت بزنید". ارضاییه را گرفتم و در را بستم. نمیتوانستم باور کنم کسی از من شکایت کند. هیچ وقت در رابطه کم نگذاشته بودم. با ناراحتی کاغذ را باز کردم و بعد از خواندن سطر اول همه چیز را فهمیدم: شیما که سه هفته پیش با او دوست شده بودم، حالا و بعد از اینکه دوهفته از جداییمان گذشته بود از من شکایت کرده و این ارضاییه را نوشته بود. نمیدانستم از شدت عصبانیت باید چهکار کنم. توی اطرافیانم هیچکس را سراغ نداشتم که دوستیاش را با کسی تا یک هفته ادامه بدهد. من این کار را کرده بودم و حالا نتیجهاش را میدیدم. او نوشته بود از رابطهی جنسی با من ناراضی بوده و طبق مادهی هشتاد و سهی دادگاه رابطه، از من شکایت کرده است. سعی کردم بر عصبانیتم غلبه کنم. اگر کار به دادگاه میکشید در خوشبینانهترین حالت پروانهی رابطهی تناسلیام به مدت دو هفته توقیف میشد و من به هیچ عنوان تحمل آن شرایط را نداشتم
به شیما اساماس زدم و گفتم میخواهم ببینمش. توی کافه وسوسه با هم قرار گذاشتیم. وقتی به کافه رسیدم شیما آنجا نشسته بود و با حالتی افسرده طوری که کسی نفهمد خودش را به مرد تنهایی میمالید که در میز کنار او مشغول غذا خوردن بود. وقتی سلام کردم جوابی نداد. فقط نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت و کارش را ادامه داد. گفتم: "باید با هم حرف بزنیم. اگه ارضاییه رو پس نگیری من بیچاره میشم" او باز هم جوابی نداد. گفتم: "حداقل بگو چی میخوری؟" سرش را بالا گرفت و با تنفر نگاهم کرد و گفت: "تننوش، بدون شکر" ارضاییه را روی میز گذاشتم و به سمت بوفهی کافه رفتم. چند نفر آنجا منتظر گرفتن سفارشهایشان بودند و باید توی صف منتظر میماندم. نوبت که به من رسید دوتا تننوش سفارش دادم، یکی با شکر و یکی بدون شکر و برگشتم به سمت میزمان. وقتی به میز رسیدم دیدم شیما ارضاییه را دستش گرفته و نگاهش میکند. چند لحظه به کاغذ خیره شد و بعد گفت: "این رو پاره میکنم به شرطی که تنهامون با هم خداحافظی کنن" این رسم جدیدی بود که بین جوانترها مد شده بود. وقتی میخواستند رابطه را تمام کنند یک بار برای آخرین بار با هم رابطه برقرار میکردند اما هیچ حرفی بینشان رد و بدل نمیشد و حتی خداحافظی هم نمیکردند. با اینکه از اینجور رسم و رسومات جدید خوشم نمیآمد اما چارهای جز قبول کردن نداشتم. همانجا توی کافه مشغول رابطه شدیم و آخرسر بدون هیچ حرفی از هم جدا شدیم و من لخت از کافه بیرون آمدم. در همان لحظه بود که با سودابه آشنا شدم که داستان آنرا بعدا به تفصیل خواهم گفت
پایان
No comments:
Post a Comment