Sunday, November 14, 2010

طوفان (قسمت ششم)

برگ سیزدهم
هشت و پانزده دقیقه‌ی شب / پارک تناسل

فکر نمی‌کردم این وقت روز پارک پر از مرد باشد. به سرعت و با سختی راهم را از بین مردهای داخل پارک باز می‌کردم تا این‌که چشمم به نیمکتی افتاد که سه دختر جوان رویش نشسته بودند. من پشتشان بودم و آن‌ها من را نمی‌دیدند. با سرعت به سمت نیمکت دویدم، دستم را روی تکیه‌گاه آن گذاشتم و با یک جست خودم را بین دخترها جا کردم. مشخص بود که جا خورده‌اند، ولی دعوت من به مالاندن را با کمال میل قبول کردند و از سه طرف خودشان را به من مالاندند. کارم که تمام شد، بلند شدم و با سرعت به محل بعدی رفتم. کمی که دور شدم، صدای خنده‌ی دخترها را شنیدم.

برگ بیست و هشتم
دوی بعد از ظهر / کلاس

یکی از بچه‌ها خبر داد که دانشجوی جدیدی وارد دانشکده شده. به این خاطر که انتقالی گرفته بود، از وسط سال راهش داده بودند. مجبور شدم سوگندم را بشکنم و دوباره وارد دانشگاه شوم، چون قبل از آن سوگند مهم‌تری داشتم: مالاندن خودم به تمام دخترهای دانشگاه. بدون اتلاف وقت و سلام و احوال‌پرسی با بچه‌ها، وارد کلاسی شدم که دختر جدیدالورود تویش بود. دیدم استاد لخت روی میز ایستاده و به بچه‌ها می‌گوید باید به عنوان کار خلاقه‌ی داستان‌نویسی آن روز، داستان تن او را بنویسند. به محض این که این را شنیدم از کلاس رفتم بیرون و عطای مالاندن خودم به دانشجوی انتقالی را به لقایش بخشیدم. نمی‌شد به خاطر یک مورد این همه صبر کنم. وقت زیادی تا 2012 باقی نمانده...

ادامه دارد...

No comments: