Wednesday, December 1, 2010

حوائج الشهوة، باب هفدهم

ابن‌الشهوة روزی به نزدیک پادشاه اندر آمد. و این پادشاه، با همه‌ی جلالت سخت فاضل بود. چون ابن‌الشهوة پیش وی بنشست به دو زانو، گفت: «مرا پندی ده.» گفت: «یا امیر، مسئله‌ای می‌پرسم از تو. بی‌نفاق جواب دهی؟» گفت: «دهم». گفت: «مرا بگوی تا تو آلت دوست‌تر داری یا شهوت؟» گفت: «آلت». گفت: «پس چگونه است که آن‌چه همی دوست‌تر داری به زیر لباس پنهان کنی و آن‌چه دوست نداری در ازدحام خلایق نمایان کنی؟» پادشاه را آب در چشم آمد و گفت: «نیکو پندی دادی، و مرا همه‌ی حکمت و فایده‌ی جهان اندر این سخن در آمد، و مرا از خواب غفلت بیدار کردی.»

پایان

No comments: