چند روز پس از جنایت هفتم آلتپرست، زنی سراسیمه و هراسان به دفتر کاراگاه مراجعه کرد. وقتی از منشی خواست تا کاراگاه را ببیند، منشی گفت: «خودتون در بزنید برید تو». در واقع، در این چند روز کاراگاه از شدت استرس و حواسپرتی، حتی یکبار هم خودش را به منشی نمالانده بود و منشی تصمیم گرفته بود برای همیشه از آن دفتر برود. وقتی زن وارد اتاق شد، کاراگاه پیپ میکشید و به پنجره نگاه میکرد. زن گفت: «سلام». کاراگاه هنوز پشتش به زن بود. انگار اصلاً صدای او را نشنیده بود. زن گفت: «من آلتپرست رو دیدم». تنها در این زمان بود که کاراگاه صندلیاش را چرخاند و گفت: «چی گفتی؟» در آن وقت زن شروع به گریه کرد و گفت: «همین الان شوهر من رو کشت. جلوی خودم. صورتش رو دیدم». در حین اینکه گریه میکرد و به زحمت حرف میزد خودش را توی بغل کاراگاه انداخت. کاراگاه خودش را به زن مالید و گفت: «مطمئن باش پیداش میکنم. نمیذارم هر کاری خواست بکنه» در همین زمان آلتپرست وارد اتاق شد. زن سریع خودش را از بغل کاراگاه بیرون انداخت و گفت: «چرا انقدر دیر اومدی؟ نزدیک بود لو بریم» آلت پرست گفت: «ببخشید. منشی رو بیهوش کردم. برو ببین حالش چطوره» و با نعرهای سوی کاراگاه حملهور شد. چند لحظه بعد، جنازهی خونین کاراگاه کف اتاق افتاده بود.
ادامه دارد...
Sunday, July 4, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment