Saturday, July 31, 2010

گرفتار

از او فقط چند نامه برایم مانده بود. بعد از این که ترکم کرد اصلاً اوضاع خوبی نداشتم. خانواده هم این را می‌دانستند. صبح تا شب کارم شده بود این که بنشینم کنار نامه‌هایش و خودارضایی کنم. آن‌قدر خودارضایی می‌کردم تا از هوش می‌رفتم و وقتی به هوش می‌آمدم می‌دیدم مرا گذاشته‌اند روی تخت و کیسه‌ی کمپرس آب سرد به آلتم بسته‌اند. خانواده‌ام در آن دوران خیلی به فکر من بودند. یک روز وقتی طبق معمول داشتم خیلی سرد و بی‌روح در کنار پاکت‌های نامه خودارضایی می‌کردم، پدرم وارد اتاق شد و گفت چند دقیقه وقت داری؟ گفتم چی کار داری؟ گفت می‌خوام بشینیم مثل دو تا مرد با هم خودارضایی کنیم. زیاد علاقه‌ای نداشتم ولی رفتم بیرون. نشستیم رو‌به‌روی هم شروع کردیم خودارضایی، یادم هست خیلی سخت مشغول بودیم که انگار ناگهان تمام انرژیم تمام شد و مثل یک کودک به خواب رفتم.
فردایش بیدار شدم تمام نامه‌هایش را سوزاندم، دیگر هرگز بهش فکر نکردم.

پایان

عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.

No comments: