Sunday, February 28, 2010

غریبه (قسمت دوم)

قبل از این‌که محمد بتواند واکنشی نشان دهد، زن خودش را به زور از بین دو صندلی به قسمت عقب ماشین رساند و روی پای محمد نشست. زبان محمد بند آمده بود. پسر جوان و مرد کنار دست محمد، هر کدام به عضوی از اعضای زن نیمه‌عریان چنگ انداختند و زن هم به تدریج روی پاهای هر سه نفر دراز کشید. محمد خشک شده بود. در حالی که راننده بی‌تفاوت به مسیرش ادامه می‌داد، آن‌ها در پشت ماشین مشغول بودند. تنها واکنش راننده این بود که هر چند وقت یک بار از آینه نگاهی به عقب ماشینش بیندازد. محمد سرش را بالا گرفته و دستانش را جمع کرده بود تا کمترین برخورد ممکن صورت بگیرد. وقتی از بهت بیرون آمد، آرام به راننده گفت: «آقا نگه دار لطفاً. همین‌جا پیاده می‌شم». راننده پولی را که محمد جلویش گرفته بود قبول نکرد و گفت: «باید بوس بدی».

ادامه دارد...

Saturday, February 27, 2010

غریبه (قسمت اول)

بعد از خوردن یک صبحانه‌ی مفصل شامل یک لیوان شیر، کره و عسل، مربا، پنیر و نصف یک نان سنگک تازه، محمد با شادابی زیادی از خانه خارج شد. مثل همیشه در کمتر از یک دقیقه تاکسی گیر آورد. کنار راننده یک زن جوان نشسته بود و یک مسافر مرد هم قبل از محمد در صندلی عقب نشسته بود. هنوز چند دقیقه‌ای از سوارشدنش نمی‌گذشت که یک پسر جوان سوار شد و محمد با بدشانسی تمام مجبور شد وسط بنشیند. کمی که گذشت، محمد احساس کرد دارد مورمور می‌شود. پسر جوان تا جایی که می‌شد خودش را به محمد چسبانده بود و کمی هم خودش را به اون می‌مالاند. محمد گیج شده بود. پسر جوان آرام در گوشش گفت: «بیا منو بکن». محمد عصبانی شد، طوری که همه بشنوند گفت: «آقا شما زنا بهت واجبه»، و منتظر تصدیق مسافرها و راننده ماند. مرد کنار دست محمد گفت: «آقا جوونن بذار حالشون رو بکنن». محمد کاملاً درمانده شده بود. به راننده گفت: «آقا نگه دار، اینا خرابن. ماشینت رو نجس می‌کنن». در همین لحظه زنی که روی صندلی جلو نشسته بود، به سمت عقب برگشت و با حرکتی ناگهانی دکمه‌های مانتویش را باز کرد و هر چه را که آن زیر بود، نشانِ محمد داد.

ادامه دارد...

تصفیه حساب (قسمت اول)

مثل همیشه تهِ کلاس نشستم تا از آن پشت باسن دخترها را ببینم و خودارضایی کنم. آقای آزادمنش بر خلاف همیشه اصرار کرد که جلو بنشینم. آن موقع به شدت تحریک شده بودم و اگر بلند می‌شدم همه‌ی کلاس قضیه را می‌فهمیدند. ولی چاره‌ای نبود. بلند شدم و با پرچمی افراشته راه افتادم به سمت جلوی کلاس. همان موقع دختری وارد کلاس شد و خوشبختانه دید استاد را کور کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و خودم را به دختره مالیدم. در همین لحظه صدای انفجاری آمد و تمام کلاس به سمت من برگشتند.

دیگر حالم از درس و دانشگاه به هم می‌خورد. برای همین از کلاس زدم بیرون. در راهرو رضا پورنو را دیدم. یک سی‌دی جلویم گرفت و گفت: جولی و باندراس و جانی دپ، دو به یک یک به دو. سی‌دی را گرفتم، شلوارم را پایین کشیدم، آن را از سوراخش از آلتم رد کردم و به سمت آموزش راه افتادم.

مسئول آموزش گیر داده بود که چرا می‌خواهم ترک تحصیل کنم. در اتاق را بستم تا کسی صدایم را نشنود، و با بلندترین صدایی که می‌دانستم بیرون نمی‌رود گفتم «جن.ه جون، دختری نمونده که با دیدنش خودارضایی کنم». برگه‌ی انصرافم را امضا کرد.

موقع بیرون‌رفتن از دانشکده یادم افتاد از نازآفرین بابت خودارضایی ماه پیش اجازه نگرفته بودم. شماره‌اش را گرفتم و فهمیدم سر کلاس است. حوصله‌ی صبرکردن نداشتم. اس‌ام‌اس زدم که ماه پیش در کلاس پشت او نشسته بودم و با دیدن اندامش خودارضایی کردم. جواب داد «اوکی». شماره‌اش را پاک کردم و از دانشکده رفتم بیرون.

هنوز از دانشگاه خارج نشده بودم که موبایلم زنگ زد. ناشناس بود. برداشتم و گفتم شما؟ گفت شوخی می‌کنی؟ مگه همین الآن به‌م اس‌ام‌اس نزدی؟ گفتم خب امرتون؟ گفت باید ببینمت، یه طلب ازت دارم. در یکی از باغچه‌ها با هم قرار گذاشتیم.

روبروی من نشست، خودارضایی کرد و رفت. این هم از تصفیه حسابم با دانشگاه. بیرون دانشگاه وسوسه شدم وارد یکی از اتاقک‌های خودارضایی شوم. نگاهی به جیبم کردم و از خیرش گذشتم. مخصوصاً که فیلم‌های مسخره‌ای پخش می‌کردند و معمولاً هم زیاد تمیز نبودند. هر چند وضع آن‌هایی که کنار دانشگاه بودند از خیلی جاهای شهر بهتر بود. به جای آن ترجیح دادم یک فیلم بخرم و بروم خانه. لیست چندان وسوسه‌کننده نبود: خودارضایی حیوانات، خودارضایی دسته‌جمعی مردان، خودارضایی عروسکی و... جذاب‌ترین فیلمی را که به نظرم رسید خریدم: خودارضایی زیر آب.

ادامه دارد...