Friday, December 31, 2010

پاک‌باخته، قسمت چهارم

کسی از زیر لباس مردم خبر ندارد. اگر بر فرض مثال، در یک جمع چند نفره کوچک بودن آلت کسی را (به ناحق) مسخره کنند، غریبه‌ها از کجا می‌خواهند بفهمند که واقعیت چیز دیگری است؟ مشکل من با این شوخی زننده همین است. وگرنه همان‌طور که گفتم، آن را که حساب پاک است از محاسبه هم باک نیست. خیلی به کل این ماجرا فکر کردم. البته اصل قضیه آن‌قدر برایم اهمیت ندارد. فقط کمی کنجکاو شده‌ام که ببینم از کجا آب می‌خورد. هر چه که هست، کسی که این شوخی را راه انداخته، دارد از این قضیه سود می‌برد. باید دید چه سودی.

ادامه دارد...

Thursday, December 30, 2010

سایه‌ی سنگین جنسیت (روزنوشت‌های جهانگیر) - قسمت دوم

چند روزی است که حالم خیلی بهتر شده. پرستارها کاغذ زردرنگ را از روی لباسم برداشته‌اند و هر چند روز یک‌بار، یکی هم سن و سال خودم پیدا می شود که بخواهد خودش را به من بمالد. همیشه وقتی این کار را می کنند از خوشحالی گریه‌ام می‌گیرد. چون می‌فهمم هنوز کاملاً از دنیا طرد نشده‌ام و راه برگشتی هم هست. اما امروز اتفاقی افتاد که دلم می‌خواهد از صفحه ی زندگی‌ام پاکش کنم. بعد از این‌که دو ساعت زیر دستگاه شهوت‌ساز، بیهوش بودم، اجازه دادند برای نیم ساعت استراحت کنم و توی حیاط مجموعه راه بروم. از راهرو رد شدم و سعی کردم به همه لبخند بزنم. از نظر شهوت در وضعیت تقریباً خوبی بودم و همین کمی اعتماد به نفسم را زیاد کرده بود. یکی از هم اتاقی‌هایم را دیدم که خودش را به زمین می‌مالید. گفتم: «چه خبر پسر؟» نگاه سردی تحویلم داد و خیلی خشک گفت: «سکسلامتی»
از رفتار سردش ناراحت نشدم. از آن‌هایی بود که از روی بدشانسی گذرش به این جا افتاده. برای بقیه‌ی بچه‌ها تعریف کرده بود که چند نفر برایش پاپوش درست کرده‌اند و ارضاییه‌های جعلی درست کرده‌اند تا پروانه‌ی رابطه‌ی جنسی‌اش توقیف شود. حالا باید یک ماه این‌جا می ماند و خودش را به همه ثابت می‌کرد تا آزادش کنند.
روی یکی از نیمکت‌های وسط حیاط نشستم. هوا پاییزی بود و باد سردی می‌وزید. اگر شانسم می‌گفت و یک نفر به خاطر فرار از سرما هم که شده خودش را به من می‌مالید، آن روز به یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام تبدیل می شد. در همین فکرها بودم که دیدم محبوب ترین آدم آن‌جا که همیشه در همه چیز اول بود درست جلویم ایستاده و مشغول خودارضایی است. چیزی که با چشم‌هایم می‌دیدم را باور نمی‌کردم! این علامتی برای ایجاد رابطه بود. در کل مدت اقامتم در این‌جا چنین فرصتی را تجربه نکرده بودم. من و محبوب‌ترین آدم آن‌جا؟ باورم نمی‌شد ولی واقعیت داشت...سریع از جایم بلند شدم تا خودم را به او بمالم و او هم لبخندی تحویلم داد. با خوشحالی نزدیک‌تر شدم اما او ناگهان با دو دستش هلم داد و روی زمین افتادم. صدای خنده‌ی همه را شنیدم. بعد چند نفر بلندم کردند و با سر توی حوض وسط حیاط انداختند. از شدت سرما هیچ چیز را نمی‌فهمیدم. هیچ چیز... جز یکی از فحش‌هایشان که مطمئنم تا آخر عمر دست از سرم بر نخواهد داشت: «مرتیکه‌ی نیم‌ارضاء»...نیم‌ارضاء... نیم‌ارضاء...
چند نفر از پرستاران سریع از مجتمع بیرون آمدند تا کمکم کنند. به آن‌ها به خاطر کاری کرده بودند بد و بیراه گفتند. یکی از پرستارها داد زد: «دیگه سر به سر این پیمرد نمی‌ذارین. شیرفهم شد یا این که دوست دارین یه هفته باهاش هم‌اتاق باشین؟» هیچ کس حرفی نزد. بعد یکی از پرستارها را دیدم که به آن‌ها چشمک زد و گفت: «حقش بود بچه‌ها. اون ابله هیچی از جنسیت نمی‌فهمه»


ادامه دارد...

Sunday, December 26, 2010

پاک‌باخته، قسمت سوم

هر شوخی‌ای حدی دارد. از یک جایی به بعد بی‌مزه می‌شود. کسی که این شوخی مسخره را راه انداخته باید زودتر تمامش کند. فرض کنیم به جای من این شوخی را با کسی می‌کرد که واقعاً آلتش کوچک بود... خب البته می‌دانسته باید با چه کسی این شوخی را بکند. در هر صورت فرقی ندارد، این شوخی لوس شده و باید جلویش گرفته شود. باز چند روز پیش داشتم در خیابان راه می‌رفتم. شدیداً شلوغ بود و تقریباً همه خودشان را به هم می‌مالیدند. یکی زیر گوشم گفت «فلانی... بپّا که اونایی رو که آلتشون کوچیکه می‌گیرن» و غیبش زد. باید می‌خندیدم و می‌گفتم چه شوخی بامزه‌ای؟ توقع داشت چه واکنشی نشان بدهم؟ اصلاً کسی که این را گفت کی بود؟ منظورش چی بود؟ این بازی مسخره را کی راه انداخته؟ برای من کوچکترین اهمیتی ندارد، چون از خودم مطمئنم. دیگر حوصله‌ی خنده‌های یواشکی این و آن را ندارم. البته آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟

ادامه دارد...

Saturday, December 18, 2010

پاک‌باخته، قسمت دوم

من که مشکلی ندارم. اصلاً هر کس دلش می‌خواهد بگوید آلت فلانی کوچک است. من کار خودم را می‌کنم و چون از خودم مطمئنم ناراحت نمی‌شوم. ولی چرا هرجا می‌روم همه دارند من را به همدیگر نشان می‌دهند و می‌خندند؟ امروز هم قبل از این که وارد دانشگاه شوم، دیدم روی دیوارهای بیرون آن پوسترهایی با علامت پارک ممنوع چسبانده‌اند و به جای علامت پی، یک نفر را با آلت کوچک کشیده‌اند. راستش کمی خنده‌ام گرفت ولی دلیل این کار را نفهمیدم. هر طوری که بود سعی کردم عادی برخورد کنم. بدون این‌که نگرانی از حالت چهره‌ام مشخص باشد، سرم را انداختم پایین و از در اصلی دانشگاه رفتم تو. چند نفری همان دم در انگار منتظر کسی ایستاده بودند. تا پایم از مرز رد شد، صدای خنده‌های زیرزیرکیشان را شنیدم. بینشان دختر هم دیده می‌شد. نگاهشان نکردم تا متوجه چیزی نشوند. اما می‌فهمیدم که دارند نگاهم می‌کنند. حتماً یک نفر دارد با من شوخی می‌کند.

ادامه دارد...

Tuesday, December 14, 2010

اربابان جنسیت

ما صدای شما رو نمی‌شنویم... این دیگه چیه؟... یه موجود عجیب... یه موجود عجیب داره میاد طرف ما. وای خدای من؛ اون شبیه یه آلت بزرگه... داره میاد طرف ما... اگه صدای ما رو می‌شنوید...

این‌ها آخرین پیام‌هایی بود که سفینه‌ی خودارضای 2 از سفر اکتشافیش ارسال کرد. تلاش برای یافتن بازماندگان این سفینه به مدت دو سال ادامه یافت، اما سرانجام رئیس مرکز فضایی، آقای پتیمون، نامه‌ی استعفایش را نوشت و برای همیشه راهی ویلایش در سن‌خوزه شد. بعد از آن دو سال جهنمی که با سقوط عجیب سفینه‌ی خودارضای 7 همراه شد، دیگر رسانه‌ها هم دوست نداشتند دنبال این ماجرای دردسرساز بروند. 5 سال بعد، گم‌شدن خودارضای 2 برای همه‌ی مردم به خاطره‌ای دور تبدیل شده بود. آقای پتیمون روزها روی صندلی راحتیش می‌نشست و به آلبوم‌های دوران اوج کارش نگاه می‌کرد: شهوت‌کوب 3، مالش فضایی 2، آلت‌پیما و... چرا برای آن‌ها حادثه‌ای پیش نیامده بود؟ چرا از بعد از انقلاب جنسی ایالات متحده، ناگهان فضاپیماهای تمام کشورها با خطرات جدی روبرو شده بودند؟ از تمام آن‌ها فقط پیام‌هایی گنگ باقی مانده بود که در آن‌ها از مرکز فضایی کمک می‌خواستند. بعد از استعفای او هم وضع فرق چندانی نکرده بود.

ادامه دارد...

توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): ای‌میل‌های زیادی به سایت فرستاده شد که از روند انتشار داستان‌ها شکایت کرده بودند و می‌خواستند از سبک‌های جدید داستان‌نویسی ناجور مطالب بیشتری منتشر شود. متأسفانه در زمینه‌ی ناجورنویسی فارسی با فقر مواجهیم و برای تجربه‌ی سبک‌های جدید، ناچاریم داستان‌های ترجمه‌ای منتشر کنیم که آن هم منتقدان سرسخت خود را دارد. داستان این شماره ترجمه‌ای است از قسمت اول sex masters که جزو مهم‌ترین داستان‌های علمی‌تخیلی ناجور دنیاست.

Saturday, December 11, 2010

روشن شدن ماجرای ع.آلت

توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): ایمیل زیر را دوست قدیمیم جمال دیشب برایم فرستاده. یه مقدار طولانیه ولی خیلی مهمه. فقط امیدوارم توی این ماجرا اتفاقی برایش نیفته.

سلام فریبرز جان. الان ساعت سه‌ی نیمه شبه و من به جای اینکه مانند بقیه‌ی مردم مشغول مالیدن و مالیده شدن باشم دارم این‌ها را برای تو می‌نویسم. شاید باورش سخت باشد ولی به سندی دست یافته‌ام که قسمتی از تاریخ انقلاب جنسی رو زیر و رو می‌کنه، حتی بعید نیست جنگ جنسی بین سران کشور اتفاق بیفته. همان طور که می‌دانی این روزها سخت مشغول تز دکترایم هستم. قسمتی از کارم مربوط می‌شود به ریشه‌یابی جریان‌های فعال جنسی پیش از انقلاب. دیروز بین قفسه‌های کتاب‌خانه‌ی دانشگاه تهران به دستنوشته‌های سرهنگ محمود مرادی تناسل (م.تناسل) ، دبیر حزب خلق رستاخیز تن برخوردم. برداشتم و با عطش شروع به خواندن کردم. در حالی که یک دستم به کتاب بود یک دستم به آلت به برگه‌ای تا شده رسیدم. برگه را بیرون کشیدم و با احتیاط باز کردم. آنچه در زیر آمده‌است بدون کم و کاست همان چیزیست که دیدم:


به برادرِ بزرگ، میم تناسل

مالنده‌ مرده است

بمال مرا

ای دوست

در شبی چنین به غایت سرد

که باد، به خانه‌ی آلتم می‌وزد

بمال مرا


دیشب به خواب

درختانی کهن دیده‌ام

که از شاخه‌هایشان

میوه‌هایی به شکل اندام یک دختر روییده بود

درین خزان ِ آلت‌های خفته

که آخرین برگ‌ها از شاخه‌های لرزان درختان تنومند شهوت فرو می‌افتند

بمال مرا


بمال مرا ای دوست

اما نه آنچنان

که بیدار کنی به یکباره

آلت هزاران سال خفته‌ی این خاک

اما نه آنچنان

که تحریک شود

آلت‌های بزرگ خدایان بی‌باک


بمال مرا

ای تن، ای اندام

ای حقیقت شهوت

بمال مرا

ای یار، ای آهیخته ترین آلت

فرقی نمی‌کند

به کنجی خاموش

یا در میان هیاهوی آنسوی میله‌ها

بمال مرا ...


فردا

با سپیده‌ی خورشید

برون خواهد شد از خاک

جوانه‌ی شهوت

ع.آلت


و برای تو فریبز جان لازم به توضیح نیست که سه روز بعد از اعلام پیروزی انقلاب جنسی ع.آلت به بهانه‌ی همکاری با دربار در طرح خنثی سازی جنسی توده ترور شد، آلتش رو بریدن و جلوی سگ‌ها انداختن و جنازه‌ش رو بدون آلت دفن کردن.

از طرف دیگه حتما به یاد داری که دو ماه قبل از انقلاب، شورشی توی زندان قزل صورت گرفت با رمز "مالنده‌ مرده است". که بعد از سرکوب اون شورش سرهنگ تناسل رو تیرباران کردن. آلت سرهنگ توی اون تیرباران به کلی نابود شد و چیزی ازش باقی نموند. حالا وقتی قطعات پازل رو کنار هم می‌چینم آلتم به شدت تحریک می‌شه. حالا می‌فهمم که ع.آلت کسی بوده که اخبار روابط جنسی دربار رو به بیرون مخابره می‌کرده...

باید چند روزی به جای امنی برم و شاید لازم باشه با چندتا از مقامات مذاکره کنم. بعد از رو شدن این سند شاید خیلی از احزاب دلشون بخواد خودشون رو مدعی آلت مظلوم ع.آلت نشون بدن.

قربان آلتت، جمال

Friday, December 10, 2010

پاک‌باخته

وقتی به سالن رسیدم، دیدم بزرگ روی درش نوشته‌اند «ورود افرادی که آلتشان کوچک است ممنوع». طبیعتاً مخاطبش من نبودم. برای همین با خونسردی وارد شدم. به محض این‌که پایم را داخل سالن گذاشتم، حس کردم همه پقی زدند زیر خنده. سعی کردم طبیعی برخورد کنم و روی صندلی خودم بنشینم. برای چی همه به من خیره شده بودند؟ به نظر می‌رسد یکی همه‌جا را پر کرده که آلت فلانی کوچک است. باید ته و توی قضیه را دربیاورم.

ادامه دارد...

Thursday, December 9, 2010

رباعی 1

قدر آلت نه تو دانی و نه من
وین خط معلا نه تو خوانی و نه من
بادی، سحری، با تن عریانم گفت
بی شهوت و بی تن نه تو مانی و نه من

Wednesday, December 1, 2010

حوائج الشهوة، باب هفدهم

ابن‌الشهوة روزی به نزدیک پادشاه اندر آمد. و این پادشاه، با همه‌ی جلالت سخت فاضل بود. چون ابن‌الشهوة پیش وی بنشست به دو زانو، گفت: «مرا پندی ده.» گفت: «یا امیر، مسئله‌ای می‌پرسم از تو. بی‌نفاق جواب دهی؟» گفت: «دهم». گفت: «مرا بگوی تا تو آلت دوست‌تر داری یا شهوت؟» گفت: «آلت». گفت: «پس چگونه است که آن‌چه همی دوست‌تر داری به زیر لباس پنهان کنی و آن‌چه دوست نداری در ازدحام خلایق نمایان کنی؟» پادشاه را آب در چشم آمد و گفت: «نیکو پندی دادی، و مرا همه‌ی حکمت و فایده‌ی جهان اندر این سخن در آمد، و مرا از خواب غفلت بیدار کردی.»

پایان