Thursday, November 25, 2010

سایه‌ی سنگین جنسیت (روزنوشت‌های جهانگیر) - قسمت اول

یک ماه است که به ما گفته‌اند اگر می‌خواهیم نامه بنویسیم قلم را با آلتمان بگیریم و من هنوز نمی‌توانم این کار را درست انجام دهم. خطم کج و لرزان است و خیلی‌ها نمی‌توانند آن را بخوانند. اگر چه کسی را هم ندارم که برایش نامه بنویسم. اتفاقاتی که بعد از انقلاب جنسی برایم افتاد باعث شد کمتر کسی به ایجاد رابطه با من علاقه‌ای داشته باشد...
دیشب باز هم کابوس دیدم. توی یک دشت بزرگ بودم و نور مهتاب همه‌ی دشت را روشن کرده بود. هوا خوب بود و من خیلی خوشحال بودم. تا این‌که دختری از دور به من نزدیک شد. همین‌طور به سمت من قدم برداشت و درست جلوی من ایستاد. من نفسم را حبس کرده بودم. مثل تمام کابوس‌هایم، اول امیدوار بودم و فکر می‌کردم با وجود سن زیادم می‌توانم با دختر آمیزش کنم. تا این‌که دختر خیلی آرام آلتم را نیشگون گرفت. بلافاصله ترسیدم و پا به فرار گذاشتم. در همان عالم خواب می‌دانستم که او فقط قصد یک شوخی کوچک داشته و من باز هم اشتباه کرده‌ام. گریه می‌کردم و در میان علفزار می‌دویدم. باد سردی که می‌آمد اشک‌هایم را خشک می‌کرد
امروز همه‌ی ما را به صف کردند و گفتند هر کدام با نفر کناری خود به معاشقه بپردازد. نمی‌دانم چرا وقتی در آغوش مرد کناری خود قرار گرفتم ناگهان همه‌ی درد و بدختی‌های بزرگی که قبل از انقلاب جنسی داشتیم از جلوی چشمم رد شد و بیهوش شدم. تا دو ساعت زیر سرم تن‌نوش بودم. برای جریمه کاغذ زرد رنگی را به عنوان نشانه روی لباسم زده‌اند تا کسی خودش را به من نمالد. به گریه افتادم و گفتم من شصت و پنج سال دارم. خواهش می‌کنم بیشتر مراعات من را بکنید. حتی سعی کردم از راه طنز وارد شوم. چشمکی به یکی از پرستارها زدم و گفتم به آلتم هم سرم وصل می‌کنید؟ اما پرستار اصلاً نخندید و فقط نگاه سردی تحویلم داد...
تا یک ساعت دیگر برای هواخوری روزانه ما را به شاهراه شهوت می‌برند. اینجا خیلی به من سخت می‌گذرد. من باید از این‌جا بیرون بیایم. باید از این‌جا بیرون بیایم.

No comments: