صبح که بیدار شدم احساس کردم از آن روزهای خوب است... نسیم خنکی از پنجره وارد اتاق میشد و صورت و بیضههایم را نوازش میکرد. در همان حال تصمیم گرفتم امروز کاملاً لخت به دانشگاه بروم. همین فکر به هیجانم آورد. بیدار شدم و در آینهی قدی خودم را برانداز کردم. بعد با ژل مو، موهای سینهام را فرق وسط باز کردم. صبحانهی معمولم را که یک لیوان شیرهویج بود خوردم و راهی شدم. در طی مسیر نگاههای کنجکاو عابران به خودم را احساس میکردم و با لبخندی شیرین آنها را به معذبنبودن دعوت میکردم. در تاکسی نشسته بودم که دختر بسیار جذابی وارد شد و کنارم نشست و توجهش به آلتم جلب شد. هول کرده بودم. آلتم که حالا ثانیه به ثانیه رشد میکرد، مثل یک دستگاه عشقنما منویات درونی مرا به نمایش میگذاشت. سراسیمه داد زدم نگه دارید!... با عجله کرایه را حساب کردم و بیرون پریدم. به اولین شورتفروشی رفتم و یک شورت bossini خریدم. دیگر هرگز عریان جایی نرفتم.
پایان
* عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است. لطفاً داستانهای ارسالیتان را ابتدا یک بار با دقت بخوانید و غلطهای احتمالی آن را اصلاح کنید. مدیریت وبلاگ (فریبرز) در انتخاب و یا تغییر نام داستانها اختیار کامل دارد. با تشکر
پایان
* عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است. لطفاً داستانهای ارسالیتان را ابتدا یک بار با دقت بخوانید و غلطهای احتمالی آن را اصلاح کنید. مدیریت وبلاگ (فریبرز) در انتخاب و یا تغییر نام داستانها اختیار کامل دارد. با تشکر
2 comments:
:)) shahkar bood, merci
va khaste nabashid!
خیلی خوشحالم آقای فریبرز که با داستانم موافقت کردین.
در ضمن، اسمی که انتخاب کردین واقعا عالیه
ممنون
Post a Comment