این داستان مدتها تو ذهن من بود ولی به خاطر ترس از مسخرهشدن هیچ وقت نتونسته بودم اون رو برای کسی تعریف کنم. تا این که رئیس سایت جنسی ناجور (فریبرز) از من خواست داستان زندگیم رو به نگارش در بیارم و اون رو در اختیار افراد دیگه هم قرار بدم. اسم من البرزه و مثل خیلی از آدمهای دیگه هم دوران قبل از انقلاب جنسی (یا به قول طرفداران حکومت سابق «کودتای جذاب») رو دیدهم و هم دوران بعدش رو. کسانی که دوران قدیم رو یادشون باشه، میدونن که اون موقعها برای یه خودارضایی ناچیز چه دردسرهایی رو باید تحمل میکردیم. من هم مثل خیلی از همسالانم، اونموقعها برای خودم جایی رو پیدا کرده بودم و کارم رو اونجا انجام میدادم. یه خونهی قدیمی متروک بود که باید از نردههای کوتاه حیاطش بالا میرفتم و از طریق بالکن کمارتفاع و پنجرهی بیشیشهی اتاق، خودم رو به داخلش میرسوندم. خوشبختانه سالها کسی گذرش به اونجا نیفتاده بود و هیچ وقت نمیترسیدم کسی من رو دستگیر کنه. تقریباً روزی سه بار وارد این خونه میشدم و برای همین با محیطش خو گرفته بودم.
یک شب ساعت دوازده و نیم احساس کردم که به خودارضایی نیاز دارم. حسابی کلافه شده بودم و از طرف دیگه نمیتونستم از خونه خارج بشم. چندتا قرص خوابآور خوردم بلکه خوابم ببره و قضیه رو به فردا موکول کنم، ولی نیروی شهوت دهها بار قویتر از نیروی اون قرصها بود. اتفاقات اون شب رو با جزئیات یادمه، چون زندگیم رو به دو مرحلهی قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. ساعت دوازده و پنجاه دقیقه وقتی دیگه کاری از دستم برنمیومد، تصمیم گرفتم از پنجرهی اتاقم خارج بشم و خودم رو به اون خونه برسونم. خوشبختانه مأموران حکومت توی خیابونها نبودن و مشکلی پیش نیومد. مثل همیشه از نردههای حیاط بالا رفتم. توی حیاط تاریک با احتیاط قدم برمیداشتم، چون پر از خرت و پرت بود و هر لحظه ممکن بود با برخورد به اونها سر و صدا ایجاد کنم و جون خودم رو به خاطر خودارضاییِ نکرده به خطر بندازم. وقتی به بالکن رسیدم، متوجه شدم جعبهای که همیشه اونجا بود و به کمک اون بالا میرفتم سر جاش نیست. این باعث شد کمی نگران بشم ولی هنوز هم چیزی جلودارم نبود. وقتی وارد خونه شدم تصمیم گرفتم همه جا رو خوب بگردم و بعد خودارضایی کنم. تک تک اتاقها و حتی کمدها رو گشتم، دستشویی و آشپزخونه رو هم دیدم و حتی انباری رو هم زیر و رو کردم. ولی خبری نبود. آخرین جایی که بهش رسیدم حمام خونه بود و برای اینکه خیلی عجله داشتم (و از طرف دیگه بقیهی جاها رو دیده بودم)، تصمیم گرفتم همونجا خودارضایی کنم. مدت زیادی از شروع خودارضاییم نگذشته بود که دیدم بخاری از دوش خارج میشه. حسابی ترسیده بودم، مخصوصاً که باعث شده بود جلوی چراغ حمام هم مانع ایجاد بشه و فضای حمام تاریک بشه. همراه با خارج شدن دود، سر و صداهای گنگی هم به گوش میرسید. با حالت نیمهارضا بلند شدم و خواستم فرار کنم که دیدم دستی از پشت من رو نگه داشت. نزدیک بود قلبم بایسته. جرأت نداشتم برگردم. نیمنگاهی به دستی که روی شونهم بود انداختم و فهمیدم که دست یک انسان نیست. با تمام توانم فریاد کشیدم ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد. یک لحظه خوشحال شدم و فکر کردم که شاید خواب میبینم، ولی متأسفانه قضیه جدیتر از این حرفها بود. اون موجود دستش رو از شونهی من برداشت و با صدایی که معلوم نبود از کجاش در میاد، گفت حالا فرار کن البرز. پاهام خشک شده بودن و به هیچ وجه نمیتونستم از جام تکون بخورم. به تدریج تمام حسهام رو از دست میدادم. دیگه حتی نمیتونستم جایی رو ببینم. انگار چشمهام کور شده بود. اما هنوز تمام صداها رو با جزئیات میشنیدم. متوجه شدم که اون موجود از پشتم حرکت کرده و روبروم واستاده. گفت الآن فقط سه نیرو رو در من نگه داشته: حرف زدن، شنیدن، و نیروی مقدس جنسی (این دقیقاً اصطلاحی بود که خودش به کار برد). هیچ حرفی در مورد ماهیت خودش نمیزد. اما بهم گفت تمام دفعاتی رو که من برای خودارضایی به اونجا میومدم زیر نظر داشته و فهمیده که من از نظر نیروی مقدس آدم ویژهای هستم.
ادامه دارد...
عنوان خاطره از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.
یک شب ساعت دوازده و نیم احساس کردم که به خودارضایی نیاز دارم. حسابی کلافه شده بودم و از طرف دیگه نمیتونستم از خونه خارج بشم. چندتا قرص خوابآور خوردم بلکه خوابم ببره و قضیه رو به فردا موکول کنم، ولی نیروی شهوت دهها بار قویتر از نیروی اون قرصها بود. اتفاقات اون شب رو با جزئیات یادمه، چون زندگیم رو به دو مرحلهی قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. ساعت دوازده و پنجاه دقیقه وقتی دیگه کاری از دستم برنمیومد، تصمیم گرفتم از پنجرهی اتاقم خارج بشم و خودم رو به اون خونه برسونم. خوشبختانه مأموران حکومت توی خیابونها نبودن و مشکلی پیش نیومد. مثل همیشه از نردههای حیاط بالا رفتم. توی حیاط تاریک با احتیاط قدم برمیداشتم، چون پر از خرت و پرت بود و هر لحظه ممکن بود با برخورد به اونها سر و صدا ایجاد کنم و جون خودم رو به خاطر خودارضاییِ نکرده به خطر بندازم. وقتی به بالکن رسیدم، متوجه شدم جعبهای که همیشه اونجا بود و به کمک اون بالا میرفتم سر جاش نیست. این باعث شد کمی نگران بشم ولی هنوز هم چیزی جلودارم نبود. وقتی وارد خونه شدم تصمیم گرفتم همه جا رو خوب بگردم و بعد خودارضایی کنم. تک تک اتاقها و حتی کمدها رو گشتم، دستشویی و آشپزخونه رو هم دیدم و حتی انباری رو هم زیر و رو کردم. ولی خبری نبود. آخرین جایی که بهش رسیدم حمام خونه بود و برای اینکه خیلی عجله داشتم (و از طرف دیگه بقیهی جاها رو دیده بودم)، تصمیم گرفتم همونجا خودارضایی کنم. مدت زیادی از شروع خودارضاییم نگذشته بود که دیدم بخاری از دوش خارج میشه. حسابی ترسیده بودم، مخصوصاً که باعث شده بود جلوی چراغ حمام هم مانع ایجاد بشه و فضای حمام تاریک بشه. همراه با خارج شدن دود، سر و صداهای گنگی هم به گوش میرسید. با حالت نیمهارضا بلند شدم و خواستم فرار کنم که دیدم دستی از پشت من رو نگه داشت. نزدیک بود قلبم بایسته. جرأت نداشتم برگردم. نیمنگاهی به دستی که روی شونهم بود انداختم و فهمیدم که دست یک انسان نیست. با تمام توانم فریاد کشیدم ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد. یک لحظه خوشحال شدم و فکر کردم که شاید خواب میبینم، ولی متأسفانه قضیه جدیتر از این حرفها بود. اون موجود دستش رو از شونهی من برداشت و با صدایی که معلوم نبود از کجاش در میاد، گفت حالا فرار کن البرز. پاهام خشک شده بودن و به هیچ وجه نمیتونستم از جام تکون بخورم. به تدریج تمام حسهام رو از دست میدادم. دیگه حتی نمیتونستم جایی رو ببینم. انگار چشمهام کور شده بود. اما هنوز تمام صداها رو با جزئیات میشنیدم. متوجه شدم که اون موجود از پشتم حرکت کرده و روبروم واستاده. گفت الآن فقط سه نیرو رو در من نگه داشته: حرف زدن، شنیدن، و نیروی مقدس جنسی (این دقیقاً اصطلاحی بود که خودش به کار برد). هیچ حرفی در مورد ماهیت خودش نمیزد. اما بهم گفت تمام دفعاتی رو که من برای خودارضایی به اونجا میومدم زیر نظر داشته و فهمیده که من از نظر نیروی مقدس آدم ویژهای هستم.
ادامه دارد...
عنوان خاطره از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.
2 comments:
ببینم فکر نمیکند با این جور خرافاتها روحیهی جنسی مردم رو به هم میریزید ؟؟؟
به نام الله
به زودی شما رو میگیریم و به سزای اعمالتون میرسونیم
Post a Comment