Saturday, July 31, 2010

گرفتار

از او فقط چند نامه برایم مانده بود. بعد از این که ترکم کرد اصلاً اوضاع خوبی نداشتم. خانواده هم این را می‌دانستند. صبح تا شب کارم شده بود این که بنشینم کنار نامه‌هایش و خودارضایی کنم. آن‌قدر خودارضایی می‌کردم تا از هوش می‌رفتم و وقتی به هوش می‌آمدم می‌دیدم مرا گذاشته‌اند روی تخت و کیسه‌ی کمپرس آب سرد به آلتم بسته‌اند. خانواده‌ام در آن دوران خیلی به فکر من بودند. یک روز وقتی طبق معمول داشتم خیلی سرد و بی‌روح در کنار پاکت‌های نامه خودارضایی می‌کردم، پدرم وارد اتاق شد و گفت چند دقیقه وقت داری؟ گفتم چی کار داری؟ گفت می‌خوام بشینیم مثل دو تا مرد با هم خودارضایی کنیم. زیاد علاقه‌ای نداشتم ولی رفتم بیرون. نشستیم رو‌به‌روی هم شروع کردیم خودارضایی، یادم هست خیلی سخت مشغول بودیم که انگار ناگهان تمام انرژیم تمام شد و مثل یک کودک به خواب رفتم.
فردایش بیدار شدم تمام نامه‌هایش را سوزاندم، دیگر هرگز بهش فکر نکردم.

پایان

عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.

Friday, July 30, 2010

نفرین‌شده (قسمت اول)

این داستان مدت‌ها تو ذهن من بود ولی به خاطر ترس از مسخره‌شدن هیچ وقت نتونسته بودم اون رو برای کسی تعریف کنم. تا این که رئیس سایت جنسی ناجور (فریبرز) از من خواست داستان زندگیم رو به نگارش در بیارم و اون رو در اختیار افراد دیگه هم قرار بدم. اسم من البرزه و مثل خیلی از آدم‌های دیگه هم دوران قبل از انقلاب جنسی (یا به قول طرفداران حکومت سابق «کودتای جذاب») رو دیده‌م و هم دوران بعدش رو. کسانی که دوران قدیم رو یادشون باشه، می‌دونن که اون موقع‌ها برای یه خودارضایی ناچیز چه دردسرهایی رو باید تحمل می‌کردیم. من هم مثل خیلی از هم‌سالانم، اون‌موقع‌ها برای خودم جایی رو پیدا کرده بودم و کارم رو اون‌جا انجام می‌دادم. یه خونه‌ی قدیمی متروک بود که باید از نرده‌های کوتاه حیاطش بالا می‌رفتم و از طریق بالکن کم‌ارتفاع و پنجره‌ی بی‌شیشه‌ی اتاق، خودم رو به داخلش می‌رسوندم. خوشبختانه سال‌ها کسی گذرش به اون‌جا نیفتاده بود و هیچ وقت نمی‌ترسیدم کسی من رو دستگیر کنه. تقریباً روزی سه بار وارد این خونه می‌شدم و برای همین با محیطش خو گرفته بودم.

یک شب ساعت دوازده و نیم احساس کردم که به خودارضایی نیاز دارم. حسابی کلافه شده بودم و از طرف دیگه نمی‌تونستم از خونه خارج بشم. چندتا قرص خواب‌آور خوردم بلکه خوابم ببره و قضیه رو به فردا موکول کنم، ولی نیروی شهوت ده‌ها بار قوی‌تر از نیروی اون قرص‌ها بود. اتفاقات اون شب رو با جزئیات یادمه، چون زندگیم رو به دو مرحله‌ی قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. ساعت دوازده و پنجاه دقیقه وقتی دیگه کاری از دستم برنمیومد، تصمیم گرفتم از پنجره‌ی اتاقم خارج بشم و خودم رو به اون خونه برسونم. خوشبختانه مأموران حکومت توی خیابون‌ها نبودن و مشکلی پیش نیومد. مثل همیشه از نرده‌های حیاط بالا رفتم. توی حیاط تاریک با احتیاط قدم برمی‌داشتم، چون پر از خرت و پرت بود و هر لحظه ممکن بود با برخورد به اون‌ها سر و صدا ایجاد کنم و جون خودم رو به خاطر خودارضاییِ نکرده به خطر بندازم. وقتی به بالکن رسیدم، متوجه شدم جعبه‌ای که همیشه اون‌جا بود و به کمک اون بالا می‌رفتم سر جاش نیست. این باعث شد کمی نگران بشم ولی هنوز هم چیزی جلودارم نبود. وقتی وارد خونه شدم تصمیم گرفتم همه جا رو خوب بگردم و بعد خودارضایی کنم. تک تک اتاق‌ها و حتی کمدها رو گشتم، دستشویی و آشپزخونه رو هم دیدم و حتی انباری رو هم زیر و رو کردم. ولی خبری نبود. آخرین جایی که به‌ش رسیدم حمام خونه بود و برای این‌که خیلی عجله داشتم (و از طرف دیگه بقیه‌ی جاها رو دیده بودم)، تصمیم گرفتم همون‌جا خودارضایی کنم. مدت زیادی از شروع خودارضاییم نگذشته بود که دیدم بخاری از دوش خارج می‌شه. حسابی ترسیده بودم، مخصوصاً که باعث شده بود جلوی چراغ حمام هم مانع ایجاد بشه و فضای حمام تاریک بشه. همراه با خارج شدن دود، سر و صداهای گنگی هم به گوش می‌رسید. با حالت نیمه‌ارضا بلند شدم و خواستم فرار کنم که دیدم دستی از پشت من رو نگه داشت. نزدیک بود قلبم بایسته. جرأت نداشتم برگردم. نیم‌نگاهی به دستی که روی شونه‌م بود انداختم و فهمیدم که دست یک انسان نیست. با تمام توانم فریاد کشیدم ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نمی‌شد. یک لحظه خوشحال شدم و فکر کردم که شاید خواب می‌بینم، ولی متأسفانه قضیه جدی‌تر از این حرف‌ها بود. اون موجود دستش رو از شونه‌ی من برداشت و با صدایی که معلوم نبود از کجاش در میاد، گفت حالا فرار کن البرز. پاهام خشک شده بودن و به هیچ وجه نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. به تدریج تمام حس‌هام رو از دست می‌دادم. دیگه حتی نمی‌تونستم جایی رو ببینم. انگار چشم‌هام کور شده بود. اما هنوز تمام صداها رو با جزئیات می‌شنیدم. متوجه شدم که اون موجود از پشتم حرکت کرده و روبروم واستاده. گفت الآن فقط سه نیرو رو در من نگه داشته: حرف زدن، شنیدن، و نیروی مقدس جنسی (این دقیقاً اصطلاحی بود که خودش به کار برد). هیچ حرفی در مورد ماهیت خودش نمی‌زد. اما به‌م گفت تمام دفعاتی رو که من برای خودارضایی به اون‌جا میومدم زیر نظر داشته و فهمیده که من از نظر نیروی مقدس آدم ویژه‌ای هستم.

ادامه دارد...

عنوان خاطره از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.

Thursday, July 29, 2010

در جستجوی آلت‌پرست - قسمت چهارم

منشی شهوت‌ساز را روشن کرد و کمی عصاره‌ی تن‌نوش توی قوری ریخت. هرکاری می‌کرد تا رضا پور.نو را کمی به خود علاقه‌مند کند. نه به خاطر این‌که عاشق رضا شده باشد، نه، کار کردن برای چنین آدم بی‌ملاحظه و سردی از حد توانش خارج بود.
رضا از اتاق بیرون آمد. به منشی گفت: «می‌رم یه‌کم قدم بزنم» منشی گفت: «من براتون تن‌نوش دم کردم» رضا گفت: «مرسی. میل ندارم» و در را به هم کوبید و رفت. از خیابان‌های مختلف شهر عبور کرد و در تمام این مدت فقط به آلت‌پرست و تهدید‌هایش فکر می‌کرد. در طول دوران کوتاه کاراگاهی‌اش هیچ‌کار مثبتی نکرده بود، به جز این‌که با بررسی گرافیتی‌ها فهمیده بود قد آلت‌پرست بسیار کوتاه است. چون تمام آن‌ها با فاصله‌ی کمی از زمین کشیده شده بودند.
ناگهان چیزی را زیر پایش احساس کرد. جلو پایش را که نگاه کرد، دید یک آلت وسط پیاده‌رو افتاده. فهمید یکی دیگر هم کشته شده. آلت را با پا به سمت شمشادهای کنار پیاده‌رو انداخت تا بقیه‌ی مردم موقع راه رفتن لیز نخورند. همین لحظه بود که توجهش به چیزی که با اسپری روی دیوار نوشته شده بود جلب شد: فردا ساعت پنج، شهرک خوش ارضاء (شهرک غرب قدیم)، آخر بلوار مالش. اگر آلتت رو دوست داری تنها بیا.
ادامه دارد...

Monday, July 26, 2010

مخمصه

سریع خودم را به او مالاندم و اضافه کردم: «ممکنه برداشت من از رابطه‌ی جنسی، با تلقی تو فرق داشته باشه. نه؟» چشمکی زد و گفت: «من همیشه تعریف خودم رو داشتم و تو هم این رو می‌دونستی. تو از رابطه‌ی جنسی هیچی نمیدونی.» سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. چشم‌هایم را بستم و شروع به خودارضایی کردم (امیدوار بودم این کار را نوعی توهین تلقی نکند). سکوت آزارنده‌ای بر فضای بحثمان حاکم شده بود. به طرز معنی‌داری می‌فهمیدم که نمی‌خواهد خودش را به من بمالد. این در حالی بود که من در هر جای بحث که بهانه‌ی کوچکی وجود داشت، این کار را کرده بودم. آخرهای خودارضایی فکر کردم چه بهتر که این کارم را توهین بداند. به نظر من او بود که از رابطه‌ی جنسی چیزی نمی‌فهمید.

پایان

Saturday, July 24, 2010

در جستجوی آلت‌پرست - قسمت سوم

- منشی تلفن را به دفتر رضا وصل کرد. رضا گوشی را برداشت و گفت: «دایره‌ی جنسی، بفرمایید» اما هیچ صدایی از پشت خط نیامد. رضا چند لحظه مکث کرد و بعد گوشی را قطع کرد. سعی کرد بقیه‌ی پرونده‌ها را بررسی کند اما این تلفن ذهنش را مشغول کرده بود. کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد، بلکه از افکار یاس‌آورش رهایی پیدا کند. ایران‌بدن همه‌ی شبکه‌های خصوصی را جمع کرده بود و همه فقط مجبور بودند همان یک کانال دولتی را نگاه کنند. برنامه‌ی «تازه‌شکفته» در حال پخش بود که مخصوص نوجوانان تازه‌بالغ ساخته شده بود. مجری گفت: «دوباره فصل گرم و دوست‌داشتنی تابستون فرا رسیده و همون‌طور که می‌دونین چون بچه‌ها بیکارن و مدرسه نمیرن بازار خودارضایی هم داغ داغه. بریم ببینیم هر نوجوونی روزش رو چطور می‌گذرونه.» رضا علاقه‌ای به این‌جور برنامه‌ها نداشت. خواست تلویزیون را خاموش کند که صدای به هم خوردن پنجره را شنید. باد شدیدی شیشه را می‌لرزاند و پرده‌ها را تکان می‌داد. تکه کاغذی هم به پرده وصل شده بود و به شدت تکان می‌خورد. کاغذ را برداشت و این متن را خواند:
Taa zamaani ke ed”Alat” bargharaar nashavad va rez”Alat” az beyn naravad man be jenaayat edaame midaham.
Emza: a. p (Alat parast)
آلت‌پرست به صورت رمزی فهمانده بود که نویسنده‌ی نامه است. رضا این را از قرار گرفتن کلمه‌ی الت در گیومه فهمید. اما با خودش گفت شاید این نامه رمزهای بیشتری داشته باشد. این بود که کلمه‌ی رذالت را چند بار پیش خودش تکرار کرد. رذالت، رذالت، رذالت... در این زمان فکری در ذهنش جرقه زد. رذالت را می‌توان رضاآلت هم خواند. معنای اصلی نامه این بود: تا زمانی که آلت رضا از بین نرود من به جنایت ادامه می‌دهم. در همین زمان تلفن دوباره زنگ زد. باز هم کسی که پشت خط بود حرفی نزد و رضا مطمئن شد که قربانی بعدی خود اوست
ادامه دارد...

Thursday, July 22, 2010

پیکرنامه

نیست در عالم بساط خوش‌دلی
پس اگر شهوت نداری غافلی
از تن خوش‌پیکران خوش کام گیر
زان‌که جز شهوت نباشد حاصلی
انّما الشََهواتُ مِفتاحُ الفَلاحِ
بحر شهوت را نباشد ساحلی
غرق باید شد در این بحر ای پسر
تا که بر ساحل نشستی جاهلی

توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): پیکرنامه سروده‌ی بساطی سمرقندی از منظومه‌های کلاسیک سکسوالیته‌محور ادبیات ماست که متأسفانه کمتر مورد توجه قرار گرفته است. سبک سهل و ممتنع آن بعدها مورد توجه شعرای دیگری قرار گرفت و در منظومه‌ی حدود الآلة که اوج قله‌ی ادبیات ناجورست، به شکوفایی رسید.

Sunday, July 18, 2010

تاوان * (قسمت اول)

وقتی برای کنکور می‏خواندم فقط یک چیز به‌م انگیزه می‌داد: قبولی در دانشکده‌ی سکسولوژی و هم‌دانشکده‏ای شدن با مهسا ایزدمنش.

یک‌بار که خوابم نمی‌برد و در سایت jensispace در حال پرسه‏ی بی‏خودی و سرچ کردن اسم‌های مختلف دخترانه بودم، یک دفعه در بین دوستان پیرزنی به نام مهناز افشار، عکس پروفایل مهسا را دیدم... سریع کلیک کردم و پروفایل و عکس‌هایش را نگاه کردم و صفحه‌اش را بوکمارک کردم. در دانشکده‌ی سکسولوژی درس می‌خواند و ورودی امسال بود. در قسمت وضعیت رابطه، «مجرد (فقط خودارضایی)» را تیک زده بود. بعد به قسمت «پسر ایده‌آل» پروفایلش رفتم. جایی مثل بخش چهره‌شناسی پلیس که هر فرد چهره‌ی ایده‌آل فرد جنس مخالف را مشخص می‌کند... وقتی این صفحه از پروفایل مهسا بارگذاری شد، نزدیک بود قلبم از تپش بایستد: چهره‌ی پسر ایده‌آل مهسا با چهره‌ی من مو نمی‌زد یا اگر نخواهم اغراق کنم حداقل 90 شباهت داشتیم. از اینکه من می‌توانم پسر ایده‌آل مهسا باشم، آلت بر بدنم سیخ شد.

و حالا من، پسر پوچگرای بی‌انگیزه و فراری از درس، روزی 8 ساعت درس می‌خواندم تا با مهسا باشم و وقتی خیلی خسته می‌شدم، با عکس‌های او خودارضایی مختصری می‌کردم و دوباره به درس ادامه می‌دادم.

5 ماه بعد...

عرق‌ریزان و لرزان در سایت نتایج را نگاه کردم. خدای من... قبول شده بودم... تا شب آن‌قدر به یاد مهسا خودارضایی کردم که کاملاً بیهوش شدم.

ادامه دارد...

* عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.

Thursday, July 15, 2010

بانوی جنسی

وقتی که پا به خیابان گذاشت، تمام مردها دست از کار کشیدند و مشغول چشم‌چرانی شدند. درست است، در مورد بانوی جنسی صحبت می‌کنم. بانوی جنسی مسیر هر روزش را در پیش گرفت و سعی کرد حتی‌الامکان مورد مالاندن مردی قرار نگیرد. ولی از بخت بد آن روز اول هفته بود و پیاده‌روها از شدت شلوغی جایی برای عبور بی‌دردسر یک بانوی جنسی نداشتند. این بود که بانوی جنسی ترجیح داد خودش را معذب نکند و اگر موردی پیش آمد، با آغوش باز پذیرا شود.

شب که به خانه برگشت، کسی منتظرش نبود. آرام از پله‌ها به سمت اتاق زیرشیروانی بالا رفت. بانوی جنسی داستان ما در یک اتاق زیرشیروانی زندگی می‌کرد. تمام اتفاقات آن روز را از نظر گذراند. وقتی حس کرد از نظر جنسی تحریک شده است، خودارضایی مفصلی کرد و به رختخوابی که از کاه ساخته شده بود رفت. فردا هم روز بانوی جنسی ما بود.

پایان

توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): این داستان ترجمه‌ای از داستان sexy lady است که به نوعی مانیفست داستان‌های ناجور غربی شناخته می‌شود. بد نیست به تفاوت‌ها و شباهت‌های جامعه‌ی جنسی غرب با جامعه‌ی جنسی خودمان در این داستان توجه کنید.

Monday, July 12, 2010

سوءتفاهم *

صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم چک کردن ای‌میل بود. خانم طباطبایی استاد درس «نحوه‌ی خوانش متون قدیمی (غیر پینگلیش) فارسی» نمرات رو فرستاده بود و آخرش هم یک سری عکس از خودش بعد از برنزه کردن و نصب نگین به نافش ضمیمه کرده و از بچه‌ها، مخصوصاً پسرها، خواسته بود نظرشون رو بگن. به جای شماره دانشجویی بعضی پسرها هم عکس آلتشون رو گذاشته بود. این سنتی در دانشگاه ما بود که با اون استاد اعلام می‌کرد در اون کلاس با چند نفر خوابیده. شماره دانشجوییم رو پیدا کردم و نمره‌م رو دیدم... خدای من... 7 از 100؟ چطور ممکنه؟ درسته که من هیچ تفاوتی بین س و ص وث و بقیه‌ی حروف مسخره‌ی فارسی قدیمی نمی‌بینم، ولی با این حال 7 از 100 خیلی ناعادلانه به نظر می‌رسید.

فکری به خاطرم رسید. سریع لخت شدم و با پور.ن-کم (دوربین‌های معروفی که در همه‌ی خانه‌ها پیدا می‌شود و مخصوص گرفتن عکس پو.رنو از خود است) چند عکس از خودم گرفتم. بعد ای‌میل خانم طباطبایی رو جواب دادم و عکس‌ها رو پیوست کردم و نوشتم: عکس‌هایتان خیلی قشنگ بود. وقتی آن‌ها را دیدم احساس کردم که بدن من مناسب‌ترین کلید برای قفل زیبای تن شماست... شما این‌طور فکر نمی‌کنید؟

هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که ای‌میل جدیدی از طرف خانم طبابایی دریافت کردم که از دانشجویان به خاطر بعضی اشکالات جزئی در نمرات معذرت خواسته بود و علتش رو لحاظ نشدن پروژه‌ها در نمره عنوان کرده بود. در پایان نوشته بود: «بعضی پروژه‌ها تحویل داده نشده‌اند اما به خاطر ایده‌ی خوبی که داشته‌اند نمره گرفته‌اند. اگر تا قبل از فردا پروژه‌ها تحویل داده نشود، نمره‌ی آن‌ها تعلق نخواهد گرفت.»
نمرات رو که باز کردم، به جای شماره دانشجوییم عکس آلتم رو پیدا کردم و نمره‌ی جدید: 97
دوش گرفتم و راهی دانشگاه شدم. باید پروژه‌ام رو به بهترین نحو انجام می‌دادم...

پایان

* عنوان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است.

Saturday, July 10, 2010

در جستجوی آلت‌پرست - قسمت دوم

ساعت هفت صبح بود و خیابان‌ها تقریباً خلوت بود. رضا پور.نو طبق عادت همیشگی‌اش جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی ایستاد و سیگاری روشن کرد. در همین زمان، تیتر روزنامه‌ی «تن امروز» نظرش را جلب کرد: «درخواست کمک‌های مردمی برای بازداشت آلت‌پرست» پایین این تیتر، اعلامیه‌ی «ایران بدن» آورده شده بود که از مردم خواسته بود با توجه به کشته شدن کاراگاه برای دستگیری آلت‌پرست داوطلب شوند. نگاهی به روزنامه های دیگر انداخت. «رابطه‌ی آزاد» تمام تقصیرها را به گردن ایران بدن اندخته بود و حتی اعلامیه را هم چاپ نکرده بود. رضا هم دل خوشی از ایران بدن نداشت. اما لازم دید داوطلب شود. از صاحب دکه آدرس ایران بدن را پرسید. مرد گفت نرسیده به میدان زنا، بعد از کوچه‌ی جنسیت جنوبی به سمت چپ بپیچد. اما بعد گفت الان میدان زنا شلوغ است و بهتر است از شاهراه شهوت برود که گرچه دورتر ولی خلوت‌تر است
توی شرکت ایران بدن همه عریان بودند و رضا کمی از این موضوع معذب شد. آن‌جا طوفان را هم دید که برای یک کار اداری آمده بود و مدام از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت و خودش را به آدم‌هایی که توی راهرو بودند می‌مالید
در نهایت رضا به عنوان کاراگاه جدید انتخاب شد و همان روز به دفتر رفت. منشی با دیدن او سلام نامفهومی کرد و جلو آمد. رضا می‌دانست باید تحمل کند وگرنه سریع اخراج خواهد شد. بنابراین چشمانش را بست و دعا کرد کار منشی زودتر تمام شود
حدود بیست دقیقه گذشته بود و منشی همچنان داشت خودش را به رضا می‌مالید. سرانجام رضا گفت: «ببخشید. ما کارهای مهم‌تری داریم. ما نباید بذاریم آلت‌پرست همین‌طور آدم بکشه.» منشی از رفتار سرد رضا متعجب شد و چند قدم عقب‌ رفت. گفت: «بله. ولی شما هم باید شرایط من رو درک کنین.» اشک در چشمانش جمع شد. رویش را از رضا برگرداند و با صدایی لرزان گفت : این چند روز آخر کاراگاه حتی یک بار هم نزدیک من نیومد
ادامه دارد...

Sunday, July 4, 2010

در جستجوی آلت‌پرست - قسمت اول

چند روز پس از جنایت هفتم آلت‌پرست، زنی سراسیمه و هراسان به دفتر کاراگاه مراجعه کرد. وقتی از منشی خواست تا کاراگاه را ببیند، منشی گفت: «خودتون در بزنید برید تو». در واقع، در این چند روز کاراگاه از شدت استرس و حواس‌پرتی، حتی یکبار هم خودش را به منشی نمالانده بود و منشی تصمیم گرفته بود برای همیشه از آن دفتر برود. وقتی زن وارد اتاق شد، کاراگاه پیپ می‌کشید و به پنجره نگاه می‌کرد. زن گفت: «سلام». کاراگاه هنوز پشتش به زن بود. انگار اصلاً صدای او را نشنیده بود. زن گفت: «من آلت‌پرست رو دیدم». تنها در این زمان بود که کاراگاه صندلی‌اش را چرخاند و گفت: «چی گفتی؟» در آن وقت زن شروع به گریه کرد و گفت: «همین الان شوهر من رو کشت. جلوی خودم. صورتش رو دیدم». در حین این‌که گریه می‌کرد و به زحمت حرف می‌زد خودش را توی بغل کاراگاه انداخت. کاراگاه خودش را به زن مالید و گفت: «مطمئن باش پیداش می‌کنم. نمی‌ذارم هر کاری خواست بکنه» در همین زمان آلت‌پرست وارد اتاق شد. زن سریع خودش را از بغل کاراگاه بیرون انداخت و گفت: «چرا انقدر دیر اومدی؟ نزدیک بود لو بریم» آلت پرست گفت: «ببخشید. منشی رو بیهوش کردم. برو ببین حالش چطوره» و با نعره‌ای سوی کاراگاه حمله‌ور شد. چند لحظه بعد، جنازه‌ی خونین کاراگاه کف اتاق افتاده بود.

ادامه دارد...

Saturday, July 3, 2010

رانده‌شده *

صبح که بیدار شدم احساس کردم از آن روزهای خوب است... نسیم خنکی از پنجره وارد اتاق می‌شد و صورت و بیضه‌هایم را نوازش می‌کرد. در همان حال تصمیم گرفتم امروز کاملاً لخت به دانشگاه بروم. همین فکر به هیجانم آورد. بیدار شدم و در آینه‌ی قدی خودم را برانداز کردم. بعد با ژل مو، موهای سینه‌ام را فرق وسط باز کردم. صبحانه‌ی معمولم را که یک لیوان شیرهویج بود خوردم و راهی شدم. در طی مسیر نگاه‌های کنجکاو عابران به خودم را احساس می‌کردم و با لبخندی شیرین آنها را به معذب‌نبودن دعوت می‌کردم. در تاکسی نشسته بودم که دختر بسیار جذابی وارد شد و کنارم نشست و توجهش به آلتم جلب شد. هول کرده بودم. آلتم که حالا ثانیه به ثانیه رشد می‌کرد، مثل یک دستگاه عشق‌نما منویات درونی مرا به نمایش می‌گذاشت. سراسیمه داد زدم نگه دارید!... با عجله کرایه را حساب کردم و بیرون پریدم. به اولین شورت‌فروشی رفتم و یک شورت bossini خریدم. دیگر هرگز عریان جایی نرفتم.

پایان

* عنوان داستان از مدیر وبلاگ (فریبرز) است. لطفاً داستان‌های ارسالیتان را ابتدا یک بار با دقت بخوانید و غلط‌های احتمالی آن را اصلاح کنید. مدیریت وبلاگ (فریبرز) در انتخاب و یا تغییر نام داستان‌ها اختیار کامل دارد. با تشکر