از خواب پریدم،باورم نمی شد، پس از آن همه رنج ها و دردهایی که کشیدیم، هنوز تابلوی "خود ارضایی ممنوع" با هیئت بلند و سرخش در پارک "عریانها" یا همان "گلها" ی سابق، خودنمایی می کرد!
Tuesday, November 30, 2010
Saturday, November 27, 2010
بازخوانشی دوباره بر "دختر داغ"
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): متن زیر ایمیل یکی از خوانندگان است که در رابطه با داستان دختر داغ ارسال شده است. به انتقادات ایشان که تا حدی هم بیرحمانه و دور از انصاف است به زودی پاسخ داده خواهد شد
به فریبرزی که خودش را گم کرده است؟
سلام آقای فریبرز. ببخشید که بیمقمدمه سر اصل مطلب میروم. مثل اینکه اینجا روال بر این است که همه دو سه سطر در مدح شما بنویسند تا ایمیلشان چاپ شود. گروه کوچکی مجیزگوی و مگس دور شیرینی جلوی چشم شما را گرفتهاند تا حقیقت را نبینید. آیا خودتان در این چند وقت اخیر آرشیو ناجور را مرور کردهاید؟ ما با داستانهایی مثل «غریبه» و «نابخشوده» زندگی کردهایم و امروز از امثال آن داستانها هیچ خبری نیست. کسی هست که بتواند داستان روانشناختی و چند لایهی «مخمصه» را با داستانهایی که جدیداً در وبلاگ منتشر میکنید مقایسه کند؟ فضای وبلاگ آکنده از نقدهای بیسروته به اصطلاح روشنفکری شده که هیچ سودی برای خوانندگان عادی ندارد و تنها شهرت کوچکی برای کسی رقم میزند که به خودش جرات داده و ایمیل زده است. بهتر است هیچ کدام مصداق این بیت نشویم که «پی شهرت رفت، هیچش آمد دست؟ او که شهوت را فرامُش کردهست؟» ... صحبت در این باره بسیار است و مجال اندک. از این نکتهها که بگذریم چند نکته در مورد ترجمهی داستان hot girl وجود دارد. اول اینکه این داستان به نظر بسیاری از صاحبنظران و بنده، بالاتر از بانوی جنسی قرار میگیرد. کافی است به مواردی مثل قدرت دیالوگها یا نقطهی اوج داستان دقت کنید. در ضمن اشتباهات فاحشی در ترجمهی همان دو دیالوگ اول وجود دارد که سعی میکنم با نشان دادن جایگزین، آن را تصحیح کنم. بیسلیقگی عجیبی هم در مورد عنوان داستان اعمال شده و این من را کنجکاوتر میکند که چرا هیچوقت اسم مترجمها را کنار داستان
قرار ندادهاید. آقای فریبرز، شاید خود شما داستانها را ترجمه میکنید و بد جوری هم از انتقاد میترسید
باکرهی آتشینمزاج
- آقا آنجا را نگاه کن! عجب دختر آتشینمزاجی است
- عجب! فکر میکنم پرحرارت ترین دختری است که در طول عمرم دیدهام
Thursday, November 25, 2010
سایهی سنگین جنسیت (روزنوشتهای جهانگیر) - قسمت اول
یک ماه است که به ما گفتهاند اگر میخواهیم نامه بنویسیم قلم را با آلتمان بگیریم و من هنوز نمیتوانم این کار را درست انجام دهم. خطم کج و لرزان است و خیلیها نمیتوانند آن را بخوانند. اگر چه کسی را هم ندارم که برایش نامه بنویسم. اتفاقاتی که بعد از انقلاب جنسی برایم افتاد باعث شد کمتر کسی به ایجاد رابطه با من علاقهای داشته باشد...
دیشب باز هم کابوس دیدم. توی یک دشت بزرگ بودم و نور مهتاب همهی دشت را روشن کرده بود. هوا خوب بود و من خیلی خوشحال بودم. تا اینکه دختری از دور به من نزدیک شد. همینطور به سمت من قدم برداشت و درست جلوی من ایستاد. من نفسم را حبس کرده بودم. مثل تمام کابوسهایم، اول امیدوار بودم و فکر میکردم با وجود سن زیادم میتوانم با دختر آمیزش کنم. تا اینکه دختر خیلی آرام آلتم را نیشگون گرفت. بلافاصله ترسیدم و پا به فرار گذاشتم. در همان عالم خواب میدانستم که او فقط قصد یک شوخی کوچک داشته و من باز هم اشتباه کردهام. گریه میکردم و در میان علفزار میدویدم. باد سردی که میآمد اشکهایم را خشک میکرد
امروز همهی ما را به صف کردند و گفتند هر کدام با نفر کناری خود به معاشقه بپردازد. نمیدانم چرا وقتی در آغوش مرد کناری خود قرار گرفتم ناگهان همهی درد و بدختیهای بزرگی که قبل از انقلاب جنسی داشتیم از جلوی چشمم رد شد و بیهوش شدم. تا دو ساعت زیر سرم تننوش بودم. برای جریمه کاغذ زرد رنگی را به عنوان نشانه روی لباسم زدهاند تا کسی خودش را به من نمالد. به گریه افتادم و گفتم من شصت و پنج سال دارم. خواهش میکنم بیشتر مراعات من را بکنید. حتی سعی کردم از راه طنز وارد شوم. چشمکی به یکی از پرستارها زدم و گفتم به آلتم هم سرم وصل میکنید؟ اما پرستار اصلاً نخندید و فقط نگاه سردی تحویلم داد...
تا یک ساعت دیگر برای هواخوری روزانه ما را به شاهراه شهوت میبرند. اینجا خیلی به من سخت میگذرد. من باید از اینجا بیرون بیایم. باید از اینجا بیرون بیایم.
دختر داغ
- اونجا رو نگا پسر! چه دختر داغی!
- واو... فکر کنم داغترین دختریه که در تمام عمرم دیدهم!
دختر داغ، بیاعتنا به حرفهایی که حالا دیگر مثل نفس کشیدن جزئی جداییناپذیر از زندگیش شده بودند، از کنار دو پسر گذشت.
- ته خیابون اون دختره رو میبینی؟ فکر کنم انقدر داغ باشه که همین الآن بسوزم.
- آره واقعاً داغه... یه دختر داغ.
دختر داغ وقتی نزدیک دو پسر بعدی رسید، برای اولین بار هنگام برخورد با چنین صحنهای، سرعتش را کم کرد. پسرها متعجب نگاهش میکردند و با ترس، منتظر یک واکنش ناگهانی از دختر داغ بودند. دختر داغ کنار آن دو ایستاد. چند لحظهای نگاهشان کرد و راه افتاد که برود. چیزی مثل ترمز مانع حرکت دختر داغ میشد. با حرکتی ناگهانی لباسهایش را درآورد و با هر دو پسر به معاشقه پرداخت.
پایان
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): این داستان ترجمهای است از داستان hot girl که برخی از صاحبنظران آن را بعد از داستان sexy lady قرار میدهند.
- واو... فکر کنم داغترین دختریه که در تمام عمرم دیدهم!
دختر داغ، بیاعتنا به حرفهایی که حالا دیگر مثل نفس کشیدن جزئی جداییناپذیر از زندگیش شده بودند، از کنار دو پسر گذشت.
- ته خیابون اون دختره رو میبینی؟ فکر کنم انقدر داغ باشه که همین الآن بسوزم.
- آره واقعاً داغه... یه دختر داغ.
دختر داغ وقتی نزدیک دو پسر بعدی رسید، برای اولین بار هنگام برخورد با چنین صحنهای، سرعتش را کم کرد. پسرها متعجب نگاهش میکردند و با ترس، منتظر یک واکنش ناگهانی از دختر داغ بودند. دختر داغ کنار آن دو ایستاد. چند لحظهای نگاهشان کرد و راه افتاد که برود. چیزی مثل ترمز مانع حرکت دختر داغ میشد. با حرکتی ناگهانی لباسهایش را درآورد و با هر دو پسر به معاشقه پرداخت.
پایان
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): این داستان ترجمهای است از داستان hot girl که برخی از صاحبنظران آن را بعد از داستان sexy lady قرار میدهند.
Sunday, November 14, 2010
طوفان (قسمت ششم)
برگ سیزدهم
هشت و پانزده دقیقهی شب / پارک تناسل
فکر نمیکردم این وقت روز پارک پر از مرد باشد. به سرعت و با سختی راهم را از بین مردهای داخل پارک باز میکردم تا اینکه چشمم به نیمکتی افتاد که سه دختر جوان رویش نشسته بودند. من پشتشان بودم و آنها من را نمیدیدند. با سرعت به سمت نیمکت دویدم، دستم را روی تکیهگاه آن گذاشتم و با یک جست خودم را بین دخترها جا کردم. مشخص بود که جا خوردهاند، ولی دعوت من به مالاندن را با کمال میل قبول کردند و از سه طرف خودشان را به من مالاندند. کارم که تمام شد، بلند شدم و با سرعت به محل بعدی رفتم. کمی که دور شدم، صدای خندهی دخترها را شنیدم.
برگ بیست و هشتم
دوی بعد از ظهر / کلاس
یکی از بچهها خبر داد که دانشجوی جدیدی وارد دانشکده شده. به این خاطر که انتقالی گرفته بود، از وسط سال راهش داده بودند. مجبور شدم سوگندم را بشکنم و دوباره وارد دانشگاه شوم، چون قبل از آن سوگند مهمتری داشتم: مالاندن خودم به تمام دخترهای دانشگاه. بدون اتلاف وقت و سلام و احوالپرسی با بچهها، وارد کلاسی شدم که دختر جدیدالورود تویش بود. دیدم استاد لخت روی میز ایستاده و به بچهها میگوید باید به عنوان کار خلاقهی داستاننویسی آن روز، داستان تن او را بنویسند. به محض این که این را شنیدم از کلاس رفتم بیرون و عطای مالاندن خودم به دانشجوی انتقالی را به لقایش بخشیدم. نمیشد به خاطر یک مورد این همه صبر کنم. وقت زیادی تا 2012 باقی نمانده...
ادامه دارد...
هشت و پانزده دقیقهی شب / پارک تناسل
فکر نمیکردم این وقت روز پارک پر از مرد باشد. به سرعت و با سختی راهم را از بین مردهای داخل پارک باز میکردم تا اینکه چشمم به نیمکتی افتاد که سه دختر جوان رویش نشسته بودند. من پشتشان بودم و آنها من را نمیدیدند. با سرعت به سمت نیمکت دویدم، دستم را روی تکیهگاه آن گذاشتم و با یک جست خودم را بین دخترها جا کردم. مشخص بود که جا خوردهاند، ولی دعوت من به مالاندن را با کمال میل قبول کردند و از سه طرف خودشان را به من مالاندند. کارم که تمام شد، بلند شدم و با سرعت به محل بعدی رفتم. کمی که دور شدم، صدای خندهی دخترها را شنیدم.
برگ بیست و هشتم
دوی بعد از ظهر / کلاس
یکی از بچهها خبر داد که دانشجوی جدیدی وارد دانشکده شده. به این خاطر که انتقالی گرفته بود، از وسط سال راهش داده بودند. مجبور شدم سوگندم را بشکنم و دوباره وارد دانشگاه شوم، چون قبل از آن سوگند مهمتری داشتم: مالاندن خودم به تمام دخترهای دانشگاه. بدون اتلاف وقت و سلام و احوالپرسی با بچهها، وارد کلاسی شدم که دختر جدیدالورود تویش بود. دیدم استاد لخت روی میز ایستاده و به بچهها میگوید باید به عنوان کار خلاقهی داستاننویسی آن روز، داستان تن او را بنویسند. به محض این که این را شنیدم از کلاس رفتم بیرون و عطای مالاندن خودم به دانشجوی انتقالی را به لقایش بخشیدم. نمیشد به خاطر یک مورد این همه صبر کنم. وقت زیادی تا 2012 باقی نمانده...
ادامه دارد...
Thursday, November 11, 2010
شعر
بدانند مُلک آلت تنپرستان
نگویند غیر از این شهوتپرستان
که شهوت رمز و اکسیر حیاتست
از او آبادی است و باغ و بستان
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): ابیات بالا از باب دوم منظومهی «تَجارِبُالتّناسُل» سرودهی شهوانی نیشابوری است. شهوانی در اواخر قرن پنجم و در قریهای به نام آلتدشت (از توابع نیشابور) به دنیا آمد. در کودکی به خاطر حادثهای جنسی بینایی خود را از دست داد. از همان زمان به شعر و شاعری علاقهمند شد و در طول عمر هفتاد سالهاش، تنها دو منظومه سرود که همانها نام او را جاودانه کرد: تجارب التناسل و «مَنازِلُالزِّنا» که چهار هزار بیت است و در بحر متقارب سروده شده. در طول این سالها خیلی از علاقهمندان ابیات او را ثقیل و دیریاب دانستهاند و به همین دلیل شرح و توضیحهای زیادی بر این دو منظومه نوشته شده. اخیراً کتابی هم به نام تجربههای شیرین به چاپ رسیده که در آن تجارب التناسل برای کودکان بازنویسی شده و گزیدهای از حکایتهای آن با زبانی کودکانه و ساده و دلنشین در اختیار خردسالانی که از نظر جنسی فعال شدهاند قرار گرفته است
Tuesday, November 9, 2010
نقد ترجمهی بانوی جنسی - سه
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): متن زیر جوابیهی شهروز بر نقد نریمان در مورد ترجمهی داستان بانوی جنسی است.
رشتهای بر آلتم افکنده دوست
میبرد هرجا که خاطرخواه اوست
فریبرز عزیز سلام؛
تو را مخاطب قرار میدهم، چرا که ظاهراً جز خودت کسی نمیداند در این پایگاه دنبال چه چیزی میگردد و عدهای که داعیهی حفظ ادبیات ناجور را دارند، برای مقاصد دیگری (جلب توجه؟) اینجا را پاتوق خودشان کردهاند. وقتی اولین نقد را بر ترجمهی داستان بسیار بسیار مهم sexy lady نوشتم، فکر میکردم مترجمان حوزهی ادبیات ناجور تلنگری میخورند و داستانها را با دقت و چشم باز ترجمه میکنند. مدتها منتظر یک ترجمهی اساسی از این داستان بودم تا اینکه مطلبی با عنوان نقد ترجمهی بانوی جنسی در سایت منتشر شد. با خوشحالی شروع به خواندن آن کردم، تا اینکه به ترجمهی پیشنهادی نویسندهی مقاله رسیدم. آن را با صدای بلند برای برادر کوچکم خواندم و نظرش را خواستم. اول قهقهه زد، بعد ساکت شد و مدتی بعد با عصبانیت داد زد: «این چرندیات رو کی نوشته؟».
ترجمه فرایند مرموز و پیچیدهای است که تنها و تنها با نوشتن اولین کلمه آغاز میشود و از آن به بعد نیرویی نامرئی (شهوت؟) آن را پیش میبرد. میشود نشست و تا صبح در مورد تئوریهای ترجمه (زبان معیار، جعل زبان کهن و...) داد سخن داد. اما این موقعها حواسمان باشد پسربچهای که زیاد هم اهل مطالعه نیست، در مورد ترجمهمان چنین نظری ندهد.
ارادتمند فریبرز عزیز
شهروز
رشتهای بر آلتم افکنده دوست
میبرد هرجا که خاطرخواه اوست
فریبرز عزیز سلام؛
تو را مخاطب قرار میدهم، چرا که ظاهراً جز خودت کسی نمیداند در این پایگاه دنبال چه چیزی میگردد و عدهای که داعیهی حفظ ادبیات ناجور را دارند، برای مقاصد دیگری (جلب توجه؟) اینجا را پاتوق خودشان کردهاند. وقتی اولین نقد را بر ترجمهی داستان بسیار بسیار مهم sexy lady نوشتم، فکر میکردم مترجمان حوزهی ادبیات ناجور تلنگری میخورند و داستانها را با دقت و چشم باز ترجمه میکنند. مدتها منتظر یک ترجمهی اساسی از این داستان بودم تا اینکه مطلبی با عنوان نقد ترجمهی بانوی جنسی در سایت منتشر شد. با خوشحالی شروع به خواندن آن کردم، تا اینکه به ترجمهی پیشنهادی نویسندهی مقاله رسیدم. آن را با صدای بلند برای برادر کوچکم خواندم و نظرش را خواستم. اول قهقهه زد، بعد ساکت شد و مدتی بعد با عصبانیت داد زد: «این چرندیات رو کی نوشته؟».
ترجمه فرایند مرموز و پیچیدهای است که تنها و تنها با نوشتن اولین کلمه آغاز میشود و از آن به بعد نیرویی نامرئی (شهوت؟) آن را پیش میبرد. میشود نشست و تا صبح در مورد تئوریهای ترجمه (زبان معیار، جعل زبان کهن و...) داد سخن داد. اما این موقعها حواسمان باشد پسربچهای که زیاد هم اهل مطالعه نیست، در مورد ترجمهمان چنین نظری ندهد.
ارادتمند فریبرز عزیز
شهروز
Friday, November 5, 2010
نقد ترجمهی بانوی جنسی - دو
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): متن زیر ایمیل یکی از خوانندگان است که در رابطه با داستان کلاسیک sexy lady ارسال شده.
با سلام خدمت رئیس با لیاقت سایت جنسی ناجور که در تمام این مدت بهترین داستانها را با کیفیت مطلوب به دست خوانندهی طالب رسانده است. من یکی از خوانندگان سایت شما هستم و مدتهاست مطالب را میخوانم و استفاده میکنم. همیشه هم ممنون رئیس سایت (فریبرز) هستم و هر جا بحث ناجوری راه میافتد، شما و سایتتان را به همه معرفی میکنم و خلاصه مشتریهای زیادی برای سایتتان پیدا کردهام. با همهی این حرفها، یک روز سایت را باز کردم و دیدم مطلبی با عنوان «بانوی جنسی» ارسال شده است. داستان را تا آخر خواندم و حس خاصی پیدا نکردم. وقتی توضیح مدیر سایت (فریبرز) را دیدم، چند دقیقهای به صفحه خیره ماندم. واقعاً این متن ترجمهی داستان sexy lady بود؟ مدتها پیش متن اصلی این داستان را خوانده بودم و آن را با تمام جزئیات در ذهن داشتم. بانوی جنسی سایت ناجور انگار بالکل داستان دیگری بود. چند وقتی با خودم کلنجار رفتم و مردد بودم که این نامه را به فریبرز عزیز بنویسم یا نه، تا این که دیدم فردی به نام شهروز این جرئت را به خودش داده و از ترجمهی داستان انتقاد کرده است. متن شهروز صرفاً به خاطر جرئت در انتقاد قابل ستایش است، اما خودش هم ایرادهایی اساسی دارد.
در مورد ترجمهی داستانهای کلاسیک، جدیدترین نگرش این است که متن آنها را به زبان معیار امروز نزدیک کنیم. یعنی همانطوری که مردم حرف میزنند. متن جناب شهروز کاملاً آرکائیک بود و میخواست برای چند قرن پیش لحن و زبان جعل کند. در حالی که ما از چند و چون گفتار مردم در زمان نگارش داستان sexy lady اطلاعی نداریم. بزرگترین کاری که یک مترجم میتواند بکند، نزدیک کردن متن اصلی به زبان روزمرهی مردم است. کسی که به خودش جرئت میدهد و دست به ترجمهی داستانی در حد sexy lady میزند، باید بداند که قدم در چه راهی گذاشته است. با این توصیفات، جسارتاً و با اجازه از فریبرز عزیز قسمتی از داستان را با این نگرش ترجمه کردهام. دوستان صاحبنظر حتماً جسارت مرا میبخشند.
خانم جذاب
تا رفت تو خیابون، یهویی همهی مردا بیخیال کار شدن و شروع کردن به هیزبازی. آره بابا! اصلاً دارم راجع به خانوم جذاب حرف میزنم. خانم جذاب همون مسیر همیشگی رو رفت و سعی کرد طوری بره که هیچ مردی خودش رو بهش نماله. ولی بخشکی شانس! اول هفته بود و پیادهروها انقدر شلوغ بودن که یه خانم جذاب نمیتونست بدون مشکل ازشون رد بشه.
با بهترین آرزوها برای فریبرز
نریمان
با سلام خدمت رئیس با لیاقت سایت جنسی ناجور که در تمام این مدت بهترین داستانها را با کیفیت مطلوب به دست خوانندهی طالب رسانده است. من یکی از خوانندگان سایت شما هستم و مدتهاست مطالب را میخوانم و استفاده میکنم. همیشه هم ممنون رئیس سایت (فریبرز) هستم و هر جا بحث ناجوری راه میافتد، شما و سایتتان را به همه معرفی میکنم و خلاصه مشتریهای زیادی برای سایتتان پیدا کردهام. با همهی این حرفها، یک روز سایت را باز کردم و دیدم مطلبی با عنوان «بانوی جنسی» ارسال شده است. داستان را تا آخر خواندم و حس خاصی پیدا نکردم. وقتی توضیح مدیر سایت (فریبرز) را دیدم، چند دقیقهای به صفحه خیره ماندم. واقعاً این متن ترجمهی داستان sexy lady بود؟ مدتها پیش متن اصلی این داستان را خوانده بودم و آن را با تمام جزئیات در ذهن داشتم. بانوی جنسی سایت ناجور انگار بالکل داستان دیگری بود. چند وقتی با خودم کلنجار رفتم و مردد بودم که این نامه را به فریبرز عزیز بنویسم یا نه، تا این که دیدم فردی به نام شهروز این جرئت را به خودش داده و از ترجمهی داستان انتقاد کرده است. متن شهروز صرفاً به خاطر جرئت در انتقاد قابل ستایش است، اما خودش هم ایرادهایی اساسی دارد.
در مورد ترجمهی داستانهای کلاسیک، جدیدترین نگرش این است که متن آنها را به زبان معیار امروز نزدیک کنیم. یعنی همانطوری که مردم حرف میزنند. متن جناب شهروز کاملاً آرکائیک بود و میخواست برای چند قرن پیش لحن و زبان جعل کند. در حالی که ما از چند و چون گفتار مردم در زمان نگارش داستان sexy lady اطلاعی نداریم. بزرگترین کاری که یک مترجم میتواند بکند، نزدیک کردن متن اصلی به زبان روزمرهی مردم است. کسی که به خودش جرئت میدهد و دست به ترجمهی داستانی در حد sexy lady میزند، باید بداند که قدم در چه راهی گذاشته است. با این توصیفات، جسارتاً و با اجازه از فریبرز عزیز قسمتی از داستان را با این نگرش ترجمه کردهام. دوستان صاحبنظر حتماً جسارت مرا میبخشند.
خانم جذاب
تا رفت تو خیابون، یهویی همهی مردا بیخیال کار شدن و شروع کردن به هیزبازی. آره بابا! اصلاً دارم راجع به خانوم جذاب حرف میزنم. خانم جذاب همون مسیر همیشگی رو رفت و سعی کرد طوری بره که هیچ مردی خودش رو بهش نماله. ولی بخشکی شانس! اول هفته بود و پیادهروها انقدر شلوغ بودن که یه خانم جذاب نمیتونست بدون مشکل ازشون رد بشه.
با بهترین آرزوها برای فریبرز
نریمان
Wednesday, November 3, 2010
قطعه
جاهلی نیمهجُنُب از خواب خاست
شهوت و مالاندن و تن را بخواست
چون تن و شهوت میسّر شد بگفت:
عاقلان! مالاندن اندر نفس ماست!
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): در مورد این دو بیت حکایت مشهوری وجود دارد. میگویند روزی بساطی، سوزنی و شهوانی در باغی مشغول عیش و نوش بودهاند. در میان بزم، فرامرز بن یاور (متخلص به مالش) از راه میرسد و از آن سه میخواهد او را در جمعشان بپذیرند. شهوانی میگوید به شرطی اجازهی این کار را میدهند که هر کدام از آن سه، کلمهای بگویند و مالش آنها را در دو بیت بگنجاند. شهوانی کلمهی شهوت را پیشنهاد کرد، بساطی جُنُب و سوزنی مالاندن. مالش فیالبداهه این دو بیت را گفت و حاضران انگشت به دهان ماندند و او را در بزمشان شریک کردند.
شهوت و مالاندن و تن را بخواست
چون تن و شهوت میسّر شد بگفت:
عاقلان! مالاندن اندر نفس ماست!
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): در مورد این دو بیت حکایت مشهوری وجود دارد. میگویند روزی بساطی، سوزنی و شهوانی در باغی مشغول عیش و نوش بودهاند. در میان بزم، فرامرز بن یاور (متخلص به مالش) از راه میرسد و از آن سه میخواهد او را در جمعشان بپذیرند. شهوانی میگوید به شرطی اجازهی این کار را میدهند که هر کدام از آن سه، کلمهای بگویند و مالش آنها را در دو بیت بگنجاند. شهوانی کلمهی شهوت را پیشنهاد کرد، بساطی جُنُب و سوزنی مالاندن. مالش فیالبداهه این دو بیت را گفت و حاضران انگشت به دهان ماندند و او را در بزمشان شریک کردند.
Monday, November 1, 2010
هایکو- دو
متولد میشود
هر سال
دختری در کوهستان تایسو
» باشو «
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): در میان افسانههای باستانی ژاپن افسانهای وجود دارد به نام افسانهی دختر کوهستان تایسو. به اعتقاد اهالی ژاپن باستان هر سال همزمان با بارش اولین برف بر کوهستان تایسو دختری در این کوهستان متولد میشود که روح آریکونو (الههی شهوت) در وی حلول میکند. ظاهرا همین عقیده بوده که سالیان سال مردان سرسختی را از سراسر ژاپن به مبارزه با سرمای استخوانسوز و زندگی جانکاه کوهستان تایسو میکشانده. جنگجویانی که سلاح را کنار میگذاشتند و به دنبال اکسیر شهوت در کنج کوهستان میخزیدند. این باور وجود داشته که جنگجویی که موفق شود آریکونو را بیابد و در سردترین شب سال خود را به وی بمالد تا آخر عمر ارضا خواهد شد.
باشو نیز چهار سال از عمر خود را به سختی در تایسو گذراند. چند بار هم از سرما مجبور شد اشعارش را بسوزاند، بنابراین از آثار وی در این چهارسال چیز زیادی باقی نمانده و آنچه که باقیمانده سرشار از جوششهای شهوانی و امید به بدن است. باشو پس از نا امید شدن از یافتن آریکونو در بدن دختران تایسو به شهر بازگشت و شعرهایی سرود در ستایش صمیمیت و مالشهای روزمره. گفته میشود باشو درین دوره فارغ از های و هوی جنسی افسانهها جنبش شهوت را در درون خود حس کرده بود و به سادگی میتوانست آریکونو را بر در و دیوار شهر ببیند.
هایکو بالا به قبل از هجرت باشو به کوهستان تایسو بر میگردد.
هر سال
دختری در کوهستان تایسو
» باشو «
توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): در میان افسانههای باستانی ژاپن افسانهای وجود دارد به نام افسانهی دختر کوهستان تایسو. به اعتقاد اهالی ژاپن باستان هر سال همزمان با بارش اولین برف بر کوهستان تایسو دختری در این کوهستان متولد میشود که روح آریکونو (الههی شهوت) در وی حلول میکند. ظاهرا همین عقیده بوده که سالیان سال مردان سرسختی را از سراسر ژاپن به مبارزه با سرمای استخوانسوز و زندگی جانکاه کوهستان تایسو میکشانده. جنگجویانی که سلاح را کنار میگذاشتند و به دنبال اکسیر شهوت در کنج کوهستان میخزیدند. این باور وجود داشته که جنگجویی که موفق شود آریکونو را بیابد و در سردترین شب سال خود را به وی بمالد تا آخر عمر ارضا خواهد شد.
باشو نیز چهار سال از عمر خود را به سختی در تایسو گذراند. چند بار هم از سرما مجبور شد اشعارش را بسوزاند، بنابراین از آثار وی در این چهارسال چیز زیادی باقی نمانده و آنچه که باقیمانده سرشار از جوششهای شهوانی و امید به بدن است. باشو پس از نا امید شدن از یافتن آریکونو در بدن دختران تایسو به شهر بازگشت و شعرهایی سرود در ستایش صمیمیت و مالشهای روزمره. گفته میشود باشو درین دوره فارغ از های و هوی جنسی افسانهها جنبش شهوت را در درون خود حس کرده بود و به سادگی میتوانست آریکونو را بر در و دیوار شهر ببیند.
هایکو بالا به قبل از هجرت باشو به کوهستان تایسو بر میگردد.
Subscribe to:
Posts (Atom)