صبح که در حال رفتن به دانشگاه بودم متوجه شدم یکی از سطل آشغالهای بزرگ شهرداری تکان میخورد. وقتی جلوتر رفتم دیدم صداهایی هم از توی سطل شنیده میشود. در سطل آشغال را که باز کردم با سعیده مواجه شدم که با پسری که من نمیشناختم مشغول بود. وقتی من را دید بهم لبخند زد و من هم لبخند زدم. آن پسر هم اصلاً متوجه حضور من نشد. باید بگویم که سعیده دختری بود:
خوش گوشت، خوش پوست، خوش دل، خوش دست
بد کار، بد نام، بد چشم، بد مست
در سطل آشغال را بستم و به راهم ادامه دادم. ساعت هشت و نیم بود و من دیرم شده بود. سوار تاکسی شدم و در صندلی جلو نشستم. به دختر و پسری که صندلی عقب نشسته بودند گفتم: «ببخشید میشه یهکم بیصداتر؟» دختر گفت: «باشه عزیز، مشکلی نیست». حقیقت این بود که سرم درد میکرد و کمی هم از اینکه سعیده هیچ تعارفی به من نکرده بود جا خورده بودم. به دانشکده که رسیدم همان دم در، رضا پورنو را دیدم. گفت: «سلام. شنیدی یاسمن و علیرضا به هم زدهن؟» گفتم: «چطور ممکنه؟ اونا که خیلی خوب بودهن». گفت: «آره.» گفتم: «باشه. فعلاً خدافظ».
وارد دانشکده که شدم توی طبقهی همکف یاسمن و علیرضا را دیدم که با هم صحبت میکردند و معلوم بود هر دو ناراحت هستند. بچهها هم دور آنها جمع شده بودند و همگی سرخورده و ناراحت بودند. فکر میکنم در آن لحظه من و تمام بچههای دیگر آرزو داشتیم آن دو را دوباره با هم ببینیم. علیرضا با یاسمن به آرامی خداحافظی کرد و به سمت پلهها رفت. همه بهتزده شده بودند. کل دانشکده ساکت شده بود و آن دو را نگاه میکرد. یاسمن سنگینی نگاه بچهها را روی خود حس کرد و سپس به علیرضا نگاه کرد. چند لحظه مکث کرد و بعد داد زد: «علیرضا!» علیرضا روی پلهی دوم ایستاد. سرش را برگرداند و گفت: «س.ک. س؟» برق شادی در چشمان یاسمن درخشید و جیغ زد: «آره!» در همان لحظه هر دو به طرف هم دویدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و در میان تشویق بچهها به معاشقه پرداختند.
خوش گوشت، خوش پوست، خوش دل، خوش دست
بد کار، بد نام، بد چشم، بد مست
در سطل آشغال را بستم و به راهم ادامه دادم. ساعت هشت و نیم بود و من دیرم شده بود. سوار تاکسی شدم و در صندلی جلو نشستم. به دختر و پسری که صندلی عقب نشسته بودند گفتم: «ببخشید میشه یهکم بیصداتر؟» دختر گفت: «باشه عزیز، مشکلی نیست». حقیقت این بود که سرم درد میکرد و کمی هم از اینکه سعیده هیچ تعارفی به من نکرده بود جا خورده بودم. به دانشکده که رسیدم همان دم در، رضا پورنو را دیدم. گفت: «سلام. شنیدی یاسمن و علیرضا به هم زدهن؟» گفتم: «چطور ممکنه؟ اونا که خیلی خوب بودهن». گفت: «آره.» گفتم: «باشه. فعلاً خدافظ».
وارد دانشکده که شدم توی طبقهی همکف یاسمن و علیرضا را دیدم که با هم صحبت میکردند و معلوم بود هر دو ناراحت هستند. بچهها هم دور آنها جمع شده بودند و همگی سرخورده و ناراحت بودند. فکر میکنم در آن لحظه من و تمام بچههای دیگر آرزو داشتیم آن دو را دوباره با هم ببینیم. علیرضا با یاسمن به آرامی خداحافظی کرد و به سمت پلهها رفت. همه بهتزده شده بودند. کل دانشکده ساکت شده بود و آن دو را نگاه میکرد. یاسمن سنگینی نگاه بچهها را روی خود حس کرد و سپس به علیرضا نگاه کرد. چند لحظه مکث کرد و بعد داد زد: «علیرضا!» علیرضا روی پلهی دوم ایستاد. سرش را برگرداند و گفت: «س.ک. س؟» برق شادی در چشمان یاسمن درخشید و جیغ زد: «آره!» در همان لحظه هر دو به طرف هم دویدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و در میان تشویق بچهها به معاشقه پرداختند.
No comments:
Post a Comment