Saturday, March 6, 2010

غریبه (قسمت چهارم)

محمد حس کرد که تعادلش را از دست داده است. تلوتلوخوران خودش را به میله‌های کنار دانشگاه رساند تا با کمک آن‌ها راهش را به سمت در دانشگاه ادامه بدهد. فکر کرد چه خوب است که هنوز جایی مثل دانشگاه وجود دارد که از آسیب‌های جامعه دور مانده است. بالاخره به در اصلی رسید. حالش با این فکر کمی جا آمده بود. سرش را بالا گرفت، خدا را شکر کرد و وارد دانشگاه شد. هنوز به دانشکده نرسیده بود. در باغچه‌ی دانشکده دید که شمشادها تکان می‌خورند. فکر کرد به خاطر باد است، ولی بادی در کار نبود. نزدیک‌تر شد. یکی از پسرهای جدیدالورود مشغول درآوردن لباس‌های هم‌کلاسیش بود. وقتی سایه‌ی محمد رویش افتاد، سرش را بالا گرفت و در چشم‌های محمد خیره شد. لبخند کمرنگی زد و با دست به محمد اشاره کرد که از آن‌جا برود.
محمد چند ثانیه بی‌اراده در چشم‌های پسر خیره ماند، و بعد راهش را کشید و رفت.

ادامه دارد...

No comments: