فکر کرد چقدر اوضاع جامعه خراب شده که فساد حتی به محیط بیرون دانشکدهها هم رسیده است. با این حال خدا را شکر کرد که هنوز خود دانشکده آلوده نشده و آنجا میتواند در هوایی پاک نفس بکشد. مثل همیشه دیر سر کلاس میرسید، اما خوبیش این بود که میتوانست اتفاقات آن روز را برای شاگردانش تعریف کند. وارد کلاس شد، با دانشجوها خوشوبشی کرد و شروع کرد به تعریفکردن تمام مشاهداتش در آن روز. وسطهای حرفش بود که دید در انتهای کلاس یکی از پسرها روی پای پسر دیگری نشسته و دارد او را نوازش میکند. چند ثانیه خشکش زد. داشت فکر میکرد که باید چه واکنشی نشان بدهد. چیزی به ذهنش نرسید. آرام وسایلش را جمع کرد و بدون گفتن کلمهای از کلاس خارج شد. تا خود خانه سرش را پایین انداخته بود و فکر میکرد که شاید تمام اینها خیالات خودش بوده، شاید هم کل ماجرای آن روز یک کابوس مسخره بوده. لابد یک استراحت طولانی حالش را خوب میکرد.
به در خانهی قدیمیش رسید. چندبار زنگ زد، ولی کسی خانه نبود. هیچوقت پیش نمیآمد که زنش این موقع خانه نباشد. اگر هم میخواست جایی برود حتماً به او خبر میداد. چند دقیقه طول کشید تا کلید خانه را از بین انبوه وسایل کیفش پیدا کند. با آن وضعیتی که داشت، به نظرش رسید که برای بالارفتن از آن چند پله سالها زمان لازم دارد. با سختی زیادی خودش را به طبقهی دوم رساند. وقتی به پشت در خانهاش رسید، حس کرد که از داخل آن صدای ناله میشنود. گوشش را به شیار بین دو قسمت در چسباند. اشتباه نمیکرد. آه و نالهها کاملاً واضح بودند. ولی حتماً اشتباه میکرد. صدایی در گوشش پیچید:
تن من و تن تو
دو گوهر بینظیر
در تب و تاب دنیا
پیچیده در یک حریر
به خودش نهیبی زد تا این صداها اذیتش نکنند، و کلید را در قفل در چرخاند.
پایان
به در خانهی قدیمیش رسید. چندبار زنگ زد، ولی کسی خانه نبود. هیچوقت پیش نمیآمد که زنش این موقع خانه نباشد. اگر هم میخواست جایی برود حتماً به او خبر میداد. چند دقیقه طول کشید تا کلید خانه را از بین انبوه وسایل کیفش پیدا کند. با آن وضعیتی که داشت، به نظرش رسید که برای بالارفتن از آن چند پله سالها زمان لازم دارد. با سختی زیادی خودش را به طبقهی دوم رساند. وقتی به پشت در خانهاش رسید، حس کرد که از داخل آن صدای ناله میشنود. گوشش را به شیار بین دو قسمت در چسباند. اشتباه نمیکرد. آه و نالهها کاملاً واضح بودند. ولی حتماً اشتباه میکرد. صدایی در گوشش پیچید:
تن من و تن تو
دو گوهر بینظیر
در تب و تاب دنیا
پیچیده در یک حریر
به خودش نهیبی زد تا این صداها اذیتش نکنند، و کلید را در قفل در چرخاند.
پایان
No comments:
Post a Comment