تا چند دقیقه بعد از پیادهشدن از تاکسی، طعم سبیلهای راننده زیر زبان محمد مانده بود. با فکر این که چقدر اوضاع جامعه خراب شده است، اطراف را جستجو کرد و یک پلیس راهنمایی رانندگی دید. نزدیک که شد، فهمید دست راست پلیس داخل شلوارش است و با دست چپ ماشینها را راهنمایی میکند. چند ثانیه نگاه پلیس به جایی خیره ماند و در همین حال سرعت حرکت دست راستش افزایش یافت. محمد رد نگاه پلیس را دنبال کرد: یک اتوبوس شرکت واحد پشت ترافیک مانده بود و به نظر میرسید از شدت فشار جمعیت، نفسکشیدن در آن دشوار باشد. ولی این همهی ماجرا نبود. در قسمت مردانه، مردی کف دو دستش را به شیشه چسبانده و با این کار تکیهگاهی درست کرده بود. در میان دستهای او، صورت پسری جوان از نیمرخ مشخص بود و لپش روی شیشه پخش شده بود. چشمهای پسر بسته بود و از حالت صورتش میشد فهمید درد زیادی را تحمل میکند. در قسمت زنانه هم دو پا بالا رفته بودند و کسی (معلوم نبود زن است یا مرد) با شدت در میان آن بالا و پایین میرفت. هنوز خون منجمدشده در بدن محمد به جریان نیفتاده بود؛
غرق نشاطیم و شهوت
با ما بیا سوی باران
اینجاست آن جنسیترین شهر، همان تهران
کسی این شعر را زیر گوش محمد خواند و قبل از این که محمد فرصت کند برگردد، در میان جمعیت ناپدید شد.
ادامه دارد...
غرق نشاطیم و شهوت
با ما بیا سوی باران
اینجاست آن جنسیترین شهر، همان تهران
کسی این شعر را زیر گوش محمد خواند و قبل از این که محمد فرصت کند برگردد، در میان جمعیت ناپدید شد.
ادامه دارد...
No comments:
Post a Comment