Friday, February 25, 2011

قربانی - قسمت اول

داشتم توی خیابان راه می‌رفتم که ناگهان دو پلیس به طرفم آمدند و دستانم را از پشت گرفتند. در آن روز رسم بود که همه عریان به خیابان بیایند. اول فکر کردم یادم رفته و کمی از لباس‌هایم باقی مانده است. اما وقتی نگاه کردم دیدم این طور نیست. در حالی که به دست‌هایم دستبند می‌زدند گفتم ببخشید میشه بگید من چیکار کردم؟ یکی از آن‌ها جواب داد: خفه شو کثافت. دستور از بالاست. گفتم: بالا یعنی کجا؟ لبخندی زد و گفت: دایره‌ی جنسی. حالا یالا راه بیفت. من را هل داد به سمت ماشینی که چند نفر را با چشم‌بند و دستبند داخل آن کرده بودند و به راننده گفت: این هشت تا مهمون رو ببر برای پذیرایی.

ادامه دارد...

Tuesday, February 8, 2011

پیشنهاد ترجمه برای داستان lost in lust

توضیح مدیر وبلاگ (فریبرز): بعد از انتشار مطلب نظرخواهی برای سبک ترجمه، خوانندگان بسیاری پیشنهادهای خود را ای‌میل کردند که گستره‌ی وسیعی از سلیقه‌ها را در بر می‌گرفت. بدون انتشار نام، پیشنهادهای رسیده را به همراه توضیح فرستنده (یا فرستنده‌ها) در زیر می‌بینید. از کلیه‌ی خوانندگان دعوت می‌شود برای انتخاب نام ترجمه و لحن و سبک پیشنهادی، نظر خود را ابراز کنند. (عناوین به ترتیب میزان ای‌میل‌ها مرتب شده‌اند.)

گمشده در شهوت: سادگی، بیشترین قرابت با معنی عبارت، واج‌آرایی شین.
شهید شهوت: واج‌آرایی شین و هـ، کوتاهی، خلاقانه‌بودن.
شهرت در شهوت: شباهت بسیار زیاد دو کلمه از نظر نوشتاری، واج‌آراییِ نزدیک به جناس.
شهوت در شهوت: وفاداری کامل به صورت ساختاری عبارت انگلیسی، زیبایی تلفظ.
لاست این لاست: ترجمه‌ناپذیر بودن عبارت انگلیسی

Monday, February 7, 2011

سایه‌ی سنگین جنسیت (روزنوشت‌های جهانگیر) - قسمت آخر

از دو هفته پیش وقت گرفته بودم که امروز متنم را بخوانم. شنبه‌ها یک کلاس اجباری داشتیم که متن‌هایمان را می‌خواندیم و بقیه نظر می‌دادند. پشت سکو ایستادم و شروع به خواندن کردم: «یک روز پیرمردی را که چیز زیادی از جنسیت نمی‌دانست گرفتند و به محلی بردند تا حسابی ادبش کنند. او مزاحم بقیه شده بود و هیچ کس از دیدنش خوشحال نمی‌شد. در آن محل هم همه مسخره‌اش کردند و کتکش زدند. ظاهراً او قرار نبود به یک آدم عادی تبدیل شود.» به صورت بچه ها نگاه کردم. همه به گوشه‌ای از دیوار خیره شده بودند و چند نفر آرام خودارضایی می‌کردند. احساس می‌کردم برای اولین بار به حرف‌هایم گوش می‌دهند. ادامه دادم: «این پیرمرد چندبار تصمیم گرفت خودش را بکشد اما موفق نشد...» بغض در گلویم شکست. همان موقع یکی از بچه‌ها که در ردیف اول نشسته بود نعره زد و لباس‌هایش را کند. کاملاً عریان شد و روبه‌روی من ایستاد. و دستش را به علامت تمایل برای معاشقه به سمت من دراز کرد. من مردد شده بودم. او همان کسی بود که بارها مسخره‌ام کرده بود و دیگر هیچ اعتمادی به او نداشتم. اما دلم می‌خواست یک‌بار دیگر هم شانسم را امتحان کنم. پس دستم را آرام به سمتش بردم. باورکردنی نبود... او دستم را گرفت و لباس هایم را درآورد. به بچه ها نگاه کردم. همه تعجب کرده بودند و بعضی هم با تمسخر به من و او نگاه می‌کردند. اما برای من اهمیتی نداشت. در طول رابطه چند بار احساس کردم که او در حال خندیدن است. اما به روی خودم نیاوردم و من هم لبخند زدم. این شیرین ترین رابطه‌ی جنسی من بود.
حالا یک هفته از آن روز می‌گذرد. من چند بار خواسته ام که به او نزدیک شوم ولی هنوز جرات این کار را پیدا نکرده‌ام. اما می‌خواهم فردا موقع ورزش صبحگاهی کنارش بایستم و به او لبخند بزنم و منتظر عکس‌العملش بمانم.

پایان

Friday, February 4, 2011

پاک‌باخته، قسمت ششم

جدیداً از این شوخی خوشم آمده و هر جا می‌بینم کسی این شوخی را با من کرده، خودم بلندتر از همه می‌خندم. راستش به نظرم کار خلاقانه‌ای است. مخصوصاً که وقتی با کسی شوخی می‌کنیم، دقیقاً داریم روی نقطه‌ی مقابل شوخی انگشت می‌گذاریم. مثلاً به آدم‌های چاق می‌گویند چقدر مانکن و متناسبی و... فکر می‌کنم با این اوصاف مشخص باشد که هدف کسی که دارد شوخی می‌کند چیست. فقط می‌خواهم بدانم کدام‌یک از دوستانم دارد این شوخی را می‌کند. اول از همه، باید کسی باشد که بداند اوضاع من از این نظر چطوری است. بعد هم باید با روحیات من آشنا باشد. شاید هم...
خسته شده‌ام. می‌روم جایی که ارزش آدم‌ها به اندازه‌ی آلتشان نباشد.

پایان

Tuesday, February 1, 2011

حرمت

مدت زیادی از آشناییم با نازآفرین نمی‌گذشت. در یک فروشگاه اتفاقی خودم را به او مالانده بودم و همین مسأله باب آشنایی را میان ما باز کرده بود. هیچ اطلاعاتی از همدیگر نداشتیم، نه آدرس، نه تلفن، و نه حتی اسم. نازآفرین اسمی است که خودم روی او گذاشته‌ام و گاهی که می‌خواهم در خیالاتم با او هم‌بستر شوم، این اسم را صدا می‌زنم.

پایان