Tuesday, April 20, 2010

طوفان (قسمت چهارم)

هنوز حاضرغایب تمام نشده بود که از کلاس گولّه کردم بیرون. در راه بوفه از کنار چندتا از بچه‌های دانشکده رد می‌شدم که فهمیدم در مورد پایان دنیا حرف می‌زنند. همان حرف‌های مزخرف همیشگی که هر چند وقت یک بار مد می‌شد. سرعتم را کم کردم تا گوش کنم و بخندم. اما این بار فرق داشت. داشتند در مورد زمانی نزدیک صحبت می‌کردند. وارد جمع شدم و سعی کردم بفهمم قضیه از چه قرار است. درست شنیده بودم. قرار بود دنیای زیبای ما به زودی نابود شود، یعنی در سال 2012. شنیدن خبر شوک بزرگی وارد کرد. همان موقع به چند دختری که در جمع بودند دست مختصری مالیدم و به سرعت راهی خانه شدم.

یک‌راست رفتم حمام. ماشین اصلاح را برداشتم، در آینه زل زدم به چشم‌های خودم، و موهایم را از رستنگاه به سمت پس کله تراشیدم. وقتی که کله‌ام پاکِ پاک شد، نوبت ریش‌ها رسید. خدمت آن‌ها هم رسیدم و فقط خط باریکی از وسط لب پایین تا زیر چانه‌ام را باقی گذاشتم. کمی خودم را تمیز کردم و از خانه زدم بیرون. تا رسیدن به مرکز tatoo چند دقیقه‌ای بیشتر راه نبود. به صورت احمقانه‌ای فکر می‌کردم باید خیلی شلوغ باشد، ولی خبری نبود. انگار فقط من بودم که پایان دنیا را لمس می‌کردم. دردِ خالکوبی‌شدن 2012 روی شکمم را با رغبت تحمل کردم. صفحه‌ی جدیدی در زندگی طوفانی من باز شده بود.

ادامه دارد...

No comments: