گویند که مردی به زنی فاحشه رسید و جمال آن زن در آلت آن مرد اثر کرد. گفت آلتی بکلّک مشغول. ای زن! من امروز تحریک شدهام در هوای تو. گفت چرا در پایینتنهام ننگری که آن بهجمالتر است؟ گفت کجاست آن تا ببینم. گفت برو ای بطّال! که ســکس نه کار توست، اگر دعویِ بَدَنِ مات درست بودی تو را پروای آلت نبودی.
Wednesday, April 21, 2010
Tuesday, April 20, 2010
طوفان (قسمت چهارم)
هنوز حاضرغایب تمام نشده بود که از کلاس گولّه کردم بیرون. در راه بوفه از کنار چندتا از بچههای دانشکده رد میشدم که فهمیدم در مورد پایان دنیا حرف میزنند. همان حرفهای مزخرف همیشگی که هر چند وقت یک بار مد میشد. سرعتم را کم کردم تا گوش کنم و بخندم. اما این بار فرق داشت. داشتند در مورد زمانی نزدیک صحبت میکردند. وارد جمع شدم و سعی کردم بفهمم قضیه از چه قرار است. درست شنیده بودم. قرار بود دنیای زیبای ما به زودی نابود شود، یعنی در سال 2012. شنیدن خبر شوک بزرگی وارد کرد. همان موقع به چند دختری که در جمع بودند دست مختصری مالیدم و به سرعت راهی خانه شدم.
یکراست رفتم حمام. ماشین اصلاح را برداشتم، در آینه زل زدم به چشمهای خودم، و موهایم را از رستنگاه به سمت پس کله تراشیدم. وقتی که کلهام پاکِ پاک شد، نوبت ریشها رسید. خدمت آنها هم رسیدم و فقط خط باریکی از وسط لب پایین تا زیر چانهام را باقی گذاشتم. کمی خودم را تمیز کردم و از خانه زدم بیرون. تا رسیدن به مرکز tatoo چند دقیقهای بیشتر راه نبود. به صورت احمقانهای فکر میکردم باید خیلی شلوغ باشد، ولی خبری نبود. انگار فقط من بودم که پایان دنیا را لمس میکردم. دردِ خالکوبیشدن 2012 روی شکمم را با رغبت تحمل کردم. صفحهی جدیدی در زندگی طوفانی من باز شده بود.
ادامه دارد...
یکراست رفتم حمام. ماشین اصلاح را برداشتم، در آینه زل زدم به چشمهای خودم، و موهایم را از رستنگاه به سمت پس کله تراشیدم. وقتی که کلهام پاکِ پاک شد، نوبت ریشها رسید. خدمت آنها هم رسیدم و فقط خط باریکی از وسط لب پایین تا زیر چانهام را باقی گذاشتم. کمی خودم را تمیز کردم و از خانه زدم بیرون. تا رسیدن به مرکز tatoo چند دقیقهای بیشتر راه نبود. به صورت احمقانهای فکر میکردم باید خیلی شلوغ باشد، ولی خبری نبود. انگار فقط من بودم که پایان دنیا را لمس میکردم. دردِ خالکوبیشدن 2012 روی شکمم را با رغبت تحمل کردم. صفحهی جدیدی در زندگی طوفانی من باز شده بود.
ادامه دارد...
Saturday, April 17, 2010
طوفان (قسمت سوم)
از شانس بد، کلاس اولی که باید میرفتم پسرانه بود. تهِ کلاس نشستم، شمارهی موبایل سعید خدابیامرز را گرفتم تا پیغام «در حال حاضر تماس با مشترک موردنظر...» را بشنوم و خودارضایی کنم.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
Thursday, April 15, 2010
طوفان (قسمت دوم)
صبر کردم تا یک تاکسی پر از دختر کنارم نگه دارد. در مسیر خودم را تا جایی که میشد به دختر کناری چسباندم. در اتوبوس هم نزدیک قسمت زنانه ایستادم و خودم را به اکثر زنها مالاندم و نیمهجنب وارد دانشگاه شدم.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
طوفان (قسمت اول)
شب خواب جـنسی عجیبی دیدم. صبح خودارضایی مختصری کردم و از خانه زدم بیرون.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
Tuesday, April 13, 2010
جواب
یک هفته به تولد بیست و هفت سالگیم مونده بود که با خودم گفتم دیگه بسه. دوستانم هم به خاطر این قضیه مدام مسخرهم میکردن و بهم میگفتن تازهبالغ ریقو. این بود که تصمیم گرفتم خودارضایی رو کنار بذارم. ولی همینطوری خشک و خالی خیلی مسخره بود و این حس بهم دست نمیداد که اتفاق خاصی افتاده. قضیه رو با رضا پو.رنو در میون گذاشتم. گفت چند سال پیش وقتی خشایار میخواست همین کار رو بکنه، رفت از تکتک دخترهایی که به یادشون بود حلالیت طلبید. خوشبختانه لیست اون دخترها رو از قبل درست کرده بودم و مشکلی وجود نداشت. از رویا (همبازی بچگی) تا آنجلینا جولی (در فیلم گناه اصلی). رضا پو.رنو هم بهم دلگرمی داد و گفت برای بازیگرهای خارجی لازم نیست از ایران خارج بشم، کافیه ایمیلشون رو گیر بیارم و قضیه رو توضیح بدم. در لیست 573 نفری من نزدیک 400 بازیگر وجود داشت و بقیه هم از دوستان و آشناها بودند. غیر از یک نفر که اون هم خودم بودم و با خودم از این حرفها نداشتم.
لیست رو گذاشتم جلوم و اول از همه اسم خودم رو خط زدم. حس خوبی داشت، انگار یه قدم پیش رفته بودم. رضا پو.رنو هم ایمیل تمام بازیگرها رو گیر آورده بود و برای دوستان و آشناها هم دفتر تلفن خودم کفایت میکرد.
باورم نمیشد حلالیتخواستن از 572 نفر (که تازه یکیشون هم خودم بودم) بیشتر از سه ماه وقت بگیره. هر روز از شیش هفت نفر میخواستم رضایت بدن و خوشبختانه همه خوب برخورد میکردن. 572 نفر. بزرگترین پروژهی تمام زندگیم بود، و یک نفر بیشتر تا تکمیلش فاصله نداشتم: آنجلینا جولی. از این میسوختم که هیچ علاقهای به چهره و بدنش نداشتم و حالا باید اینطوری دنبالش سگدو میزدم. جوابی که به ایمیلم داد خیلی خشک بود:
فریبرز عزیز،
به خاطر حقوق مؤلف من نمیتوانم اجازهی این حرکت را صادر کنم. این یک قضیهی گسترده است و به عناصر مختلفی از جمله کارگردان ارتباط پیدا میکند.
با بهترین آرزوها،
آنجلینا جولی
لیست رو گذاشتم جلوم و اول از همه اسم خودم رو خط زدم. حس خوبی داشت، انگار یه قدم پیش رفته بودم. رضا پو.رنو هم ایمیل تمام بازیگرها رو گیر آورده بود و برای دوستان و آشناها هم دفتر تلفن خودم کفایت میکرد.
باورم نمیشد حلالیتخواستن از 572 نفر (که تازه یکیشون هم خودم بودم) بیشتر از سه ماه وقت بگیره. هر روز از شیش هفت نفر میخواستم رضایت بدن و خوشبختانه همه خوب برخورد میکردن. 572 نفر. بزرگترین پروژهی تمام زندگیم بود، و یک نفر بیشتر تا تکمیلش فاصله نداشتم: آنجلینا جولی. از این میسوختم که هیچ علاقهای به چهره و بدنش نداشتم و حالا باید اینطوری دنبالش سگدو میزدم. جوابی که به ایمیلم داد خیلی خشک بود:
فریبرز عزیز،
به خاطر حقوق مؤلف من نمیتوانم اجازهی این حرکت را صادر کنم. این یک قضیهی گسترده است و به عناصر مختلفی از جمله کارگردان ارتباط پیدا میکند.
با بهترین آرزوها،
آنجلینا جولی
Tuesday, April 6, 2010
پنج دقیقهی جهنمی (قسمت آخر)
بهش گفتم: چطوری رضا؟ با بیحوصلگی جواب داد: فیلم جدید ندارم! و بعد سرش رو به طرف پنجره برگردوند. آهان! اصلاً یادم نبود. با تصویب اون قانون کذایی دیگه کسی به فیلمهای غیرقانونی رایتشده نیاز نداره. حتی دیگه رضا هم مشتری نداره.
پنج دقیقهی بعد رضا به راننده گفت: من اینجا پیاده میشم. بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و از خیابون رد شد و به اونطرف خیابون رفت. ماشین دوباره شروع به حرکت کرد و میدون رو دور زد و از کنار خط ویژه به راهش ادامه داد. با خودم فکر کردم دیگه بدتر از این نمیشه، همهی ما داریم از کار بیکار میشیم. اگه وضع همینجوری پیش بره چند وقت دیگه مجبوریم وایسیم سر چهارراه و از اون کاندومهای تقلبی بفروشیم.
داشتم به همینچیزا فکر میکردم که ماشین به ایستگاه بیآرتی رسید. کرایه رو دادم و از ماشین پیاده شدم. مثل همیشه دستگاه الکترونیکی بلیت خراب بود و من برای اینکه مسئول بلیتها بهم تذکر نده کارت اعتباریم رو روی دستگاه گذاشتم و وارد ایستگاه شدم. کارگران بیآرتی مشغول عوضکردن تبلیغات سکـــسی توی ایستگاه بودن. یکی از تبلیغات جدید این بود: هموطنان عزیز و غیور ایرانی! از این پس دیگر به خودارضایی نیازی نیست! فقط با یک تماس نیروهای زبده و آموزشدیدهی ما در خدمت شما هستند. تلفن تماس...
چیزی که خیلی باعث ناراحتی من در مورد این تبلیغ شد این بود که آرم وزارت بهداشت هم روش خورده بود. و این به معنی این بود که دولت داره این بازار رو هم قبضه میکنه.
همچین اتفاقی سال پیش هم افتاده بود. تو مناقصهی «بما» (بانک ملی اسپرم) که وظیفهی نظارت بر تهیه و تولید و واردات و صادرات اسپرم رو بر عهده داره، با تقلب و رانتخواری، این سازمان ملی به دست یه نهاد دولتی دیگه افتاد.
سوار اتوبوس شدم و اتوبوس حرکت کرد. از میدان فردوسی رد شد و درست قبل از پل کالج پشت یک ترافیک سنگین توقف کرد.
بیست دقیقه گذشت اما اتوبوس حتی یک متر هم جلو نرفته بود. خیلی دیرم شده بود و باید خودم رو به محل کارم میرسوندم. از اتوبوس پیاده شدم و به طرف پل حرکت کردم. اوه! چه جمعیتی! حالا میفهمم که چرا این قدر معطل شدیم. روی پل پوشیده بود از طرفداران آزادی جنسی که ظاهراً به صورت خودجوش روی پل تجمع کرده بودند. اما من میتونستم اتوبوسهای دولتیای رو که اونها رو به این جا آورده بود ببینم.
روی پلاکاردهایی که توی دستشون بود عبارات مختلفی نوشته شده بود: ما آزادیم و آزادی یعنی ســکس با همنوع بدون هیچ واسطهای!
ما جن.دهها را دوست میداریم، اما اگر بدون انتظار بدهند، آنها را بیشتر دوست میداریم!
و از همه جالبتر مردی بود که لخت مادرزاد روی نردههای پل وایساده بود و روی بدنش خالکوبی کرده بود: فروشی نیست!
به نظر میاد که دیگه هیچ راهی وجود نداره و نمیشه جلوی این جنبش رو گرفت. دیگه از این زندگی خسته شدم...
این آخرین جملهی سعید بود. پنج دقیقهی جهنمی تمام به این مسئله فکر کرد که آیا این کار درسته یا نه، به این فکر کرد که دنیا چقدر میتونه پوچ و بیفایده بشه و آدما به راحتی میتونن تن به هر قانون و شرایطی بدن،
و از روی پل کالج خودش رو به پایین پرت کرد.
پایان
پنج دقیقهی بعد رضا به راننده گفت: من اینجا پیاده میشم. بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و از خیابون رد شد و به اونطرف خیابون رفت. ماشین دوباره شروع به حرکت کرد و میدون رو دور زد و از کنار خط ویژه به راهش ادامه داد. با خودم فکر کردم دیگه بدتر از این نمیشه، همهی ما داریم از کار بیکار میشیم. اگه وضع همینجوری پیش بره چند وقت دیگه مجبوریم وایسیم سر چهارراه و از اون کاندومهای تقلبی بفروشیم.
داشتم به همینچیزا فکر میکردم که ماشین به ایستگاه بیآرتی رسید. کرایه رو دادم و از ماشین پیاده شدم. مثل همیشه دستگاه الکترونیکی بلیت خراب بود و من برای اینکه مسئول بلیتها بهم تذکر نده کارت اعتباریم رو روی دستگاه گذاشتم و وارد ایستگاه شدم. کارگران بیآرتی مشغول عوضکردن تبلیغات سکـــسی توی ایستگاه بودن. یکی از تبلیغات جدید این بود: هموطنان عزیز و غیور ایرانی! از این پس دیگر به خودارضایی نیازی نیست! فقط با یک تماس نیروهای زبده و آموزشدیدهی ما در خدمت شما هستند. تلفن تماس...
چیزی که خیلی باعث ناراحتی من در مورد این تبلیغ شد این بود که آرم وزارت بهداشت هم روش خورده بود. و این به معنی این بود که دولت داره این بازار رو هم قبضه میکنه.
همچین اتفاقی سال پیش هم افتاده بود. تو مناقصهی «بما» (بانک ملی اسپرم) که وظیفهی نظارت بر تهیه و تولید و واردات و صادرات اسپرم رو بر عهده داره، با تقلب و رانتخواری، این سازمان ملی به دست یه نهاد دولتی دیگه افتاد.
سوار اتوبوس شدم و اتوبوس حرکت کرد. از میدان فردوسی رد شد و درست قبل از پل کالج پشت یک ترافیک سنگین توقف کرد.
بیست دقیقه گذشت اما اتوبوس حتی یک متر هم جلو نرفته بود. خیلی دیرم شده بود و باید خودم رو به محل کارم میرسوندم. از اتوبوس پیاده شدم و به طرف پل حرکت کردم. اوه! چه جمعیتی! حالا میفهمم که چرا این قدر معطل شدیم. روی پل پوشیده بود از طرفداران آزادی جنسی که ظاهراً به صورت خودجوش روی پل تجمع کرده بودند. اما من میتونستم اتوبوسهای دولتیای رو که اونها رو به این جا آورده بود ببینم.
روی پلاکاردهایی که توی دستشون بود عبارات مختلفی نوشته شده بود: ما آزادیم و آزادی یعنی ســکس با همنوع بدون هیچ واسطهای!
ما جن.دهها را دوست میداریم، اما اگر بدون انتظار بدهند، آنها را بیشتر دوست میداریم!
و از همه جالبتر مردی بود که لخت مادرزاد روی نردههای پل وایساده بود و روی بدنش خالکوبی کرده بود: فروشی نیست!
به نظر میاد که دیگه هیچ راهی وجود نداره و نمیشه جلوی این جنبش رو گرفت. دیگه از این زندگی خسته شدم...
این آخرین جملهی سعید بود. پنج دقیقهی جهنمی تمام به این مسئله فکر کرد که آیا این کار درسته یا نه، به این فکر کرد که دنیا چقدر میتونه پوچ و بیفایده بشه و آدما به راحتی میتونن تن به هر قانون و شرایطی بدن،
و از روی پل کالج خودش رو به پایین پرت کرد.
پایان
Subscribe to:
Posts (Atom)