بعد از خوردن یک صبحانهی مفصل شامل یک لیوان شیر، کره و عسل، مربا، پنیر و نصف یک نان سنگک تازه، محمد با شادابی زیادی از خانه خارج شد. مثل همیشه در کمتر از یک دقیقه تاکسی گیر آورد. کنار راننده یک زن جوان نشسته بود و یک مسافر مرد هم قبل از محمد در صندلی عقب نشسته بود. هنوز چند دقیقهای از سوارشدنش نمیگذشت که یک پسر جوان سوار شد و محمد با بدشانسی تمام مجبور شد وسط بنشیند. کمی که گذشت، محمد احساس کرد دارد مورمور میشود. پسر جوان تا جایی که میشد خودش را به محمد چسبانده بود و کمی هم خودش را به اون میمالاند. محمد گیج شده بود. پسر جوان آرام در گوشش گفت: «بیا منو بکن». محمد عصبانی شد، طوری که همه بشنوند گفت: «آقا شما زنا بهت واجبه»، و منتظر تصدیق مسافرها و راننده ماند. مرد کنار دست محمد گفت: «آقا جوونن بذار حالشون رو بکنن». محمد کاملاً درمانده شده بود. به راننده گفت: «آقا نگه دار، اینا خرابن. ماشینت رو نجس میکنن». در همین لحظه زنی که روی صندلی جلو نشسته بود، به سمت عقب برگشت و با حرکتی ناگهانی دکمههای مانتویش را باز کرد و هر چه را که آن زیر بود، نشانِ محمد داد.
ادامه دارد...
No comments:
Post a Comment